۱۳۹۱ آذر ۱۶, پنجشنبه

آرگو

 
آرگو رو دیدم و هر لحظه از دیدن این فیلم برای من عذاب بود و عذاب. کار ندارم به اینکه مسلما مثل هر فیلم دیگه ای قسمتهایی داشت که بشه گفت اغراق آمیزه اما با این وجود صحت بخش بسیار زیادی از فیلم رو نمیشه زیر سوال برد. فریادهای مرگ بر آمریکا، آتیش زدن پرچم و آدمک آمریکایی رو نمیشه منکر شد وقتی حتی ماهایی که بچه های اول انقلاب نبودیم هم این فریادها و آتش زدنها رو توی مدرسه و به بهانه های مختلف تجربه کردیم.
 
دیدن این فیلم دردناک بود. اون هم در شرایطی که فِدآپ هستم از تمام سوالهای احمقانه در مورد ایران، بحثهای مضحکِ رنگارنگ مربوط به دیکتاتوری و حجاب و بمب و هسته و این جفنگیات. متاسفانه اکثر ما ایرانیها واقعیتهای تلخ جامعه و فرهنگ مردممون رو زیر این دروغ خودساخته که "مردم و حکومت متفاوت هستن" قایم میکنیم. این فیلم خیلی زیرکانه نشون داد که اینطوریها هم نیست. هیچ توهینی نکرد، هیچ دروغی نگفت، اما واقعیتهای کثیفی که زیر لجن قایم شده بودند رو نشون داد.

۱۳۹۱ آذر ۱۵, چهارشنبه

هجوم دردهای نگفتنی

این روزها یا در حال بشور و بساب هستم و یا آشپزی. همیشه وقتی از همه جا داغونم وسواس تمیزی میگیرم، وسواس نداشتن نون و شیر و آب میوه میگیرم و هر روز میرم فروشگاه، بین قفسه ها میگردم، رنگ موها رو برای صدمین بار بالا و پایین میکنم که شاید اون رنگ قرمزی که میخوام رو بینشون پیدا کنم. هی میگردم و میگردم و همون کاتالوگهای همیشگی رو ورق میزنم و همون رنگ همیشگی رو انتخاب میکنم و باز هم مثل همیشه میبینم که توی قفسه ها جایی براش نیست. میام خونه و ولع پختن کیک میگیرم که هر روز بپزم و بپزم و از اونجایی که نمیتونم خودم تنهایی بخورمشون، میارم سرکار تا همکارهام نوش جان کنن. این روزها که دردها از همه طرف بِهِم هجوم میارن، خودم رو سرگرم میکنم با هر چیزی که نیازی به فکر کردن نداره، ساعتها زیر دوش میمونم در حالیکه سلین دیون داره حنجره اش رو پاره میکنه که I wish I could go back to the very first day I saw you و لئونارد کوهن برای دفعه هزارم میخونه که dance with me to the end of love. اونقدر وان حموم رو میسابم که از سفیدی برق بزنه واما باز راضی نمیشم و پر میکنمش از آب و کف و دوباره و سه باره میشورم.
 
بعد از شستن هر جایِ شستنیِ خونه، نوبت آشپزیه. پیاز خورد کنم، فلفل دلمه ها رو بو کنم و خورد کنم و هویج رنده کنم برای سالاد و کنار هر غذایی که درست کنم مستقل از اینکه چی باشه نخودفرنگی بریزم که سبزی اش طراوت بده به بشقاب. این روزهای کشدارِ بیرحم روزهای افتضاحیه که دلم میخواد جای مسئول صندوق فروشگاه باشم تا بدون اینکه بخوام به چیزی فکر کنم یه کار تکراری و خسته کننده رو انجام بدم و دستگاه جیک جیک کنه و بارکدها رو بخونه و آخر سر با اون لهجه آوازگونه سوئدی بگم "Det blir tvåhundraåttifem" که یعنی شد 285 کرون. انقدر احمقانه دلم گرفته از این روزگار، انقدر احمقانه دلم گرفته از هر چی که پیش میاد و انقدر احمقانه هیچی درست نمیشه.
 
خسته ام از خنده های مصنوعی، خسته ام از تظاهر به شاد بودن، خسته ام از اینکه به دروغ هر روز بگم همه چیز روبراهه، خسته ام از اینکه بگم میدونم همه چیز به بهترین نحو درست میشه اما خودم به این حرفم اعتقاد نداشته باشم. خسته ام از اینکه بگم و توی سرم صدایی باشه که هی بگه دروغگو، دروغگو، دروغگو. 

۱۳۹۱ آذر ۶, دوشنبه

نشون بده كه هستي

پدربزرگم هميشه ميگفت كه آدم اگه توي زندگي اش به چيزي اعتقاد داشته باشه حتي اگه اون يه چوب خشك باشه، رنگ و بوي دنيا عوض ميشه. شايد بتونم تكميلش كنم كه حتي اگه بي اعتقاد باشي و اينو بدوني و در دونستن خودت روراست باشي، باز هم اونقدرها زندگي وحشتناك نيست. اوج فاجعه وقتي اتفاق ميفته كه اون وسط گير ميكني. تكليفت با خودت معلوم نيست و هر دقيقه از يه طرف غش ميكني. روزهاي سخت ميتونه روزهاي قوي شدن اعتقاد باشه اما گاهي همين روزها ميشن منشا اصلي شروع به بي اعتقادي. همه چيز بستگي به اين داره كه اوضاع چطور پيش بره. گير كردم اون وسط، گير كردم كه آيا خدايي شنونده دعاها هست و يا فقط اين ماييم كه دلمون رو به دعا خوش كرديم. اين وسط حيرونم و به هر سمت كه نگاه ميكنم منطق يا حسّي هست كه ميگه اون درسته. دوست ندارم بي اعتقاد بشم اما تنها و تنها دست خودشه كه باورم رو به كدوم سمت ببره.

رقابتهای بی معنی

برای خیلی هامون پیش اومده که وقتی دلمون پره و داریم از چیزی شکوه میکنیم، شنونده بپره وسط و بگه باباااااااا این که چیزی نیست، تو هنوز درد ندیدی، نمیدونی چه بلاهایی سر من اومده. یکی نیست بگه، آخه ناراحت بودن و مشکل داشتن هم واقعا چیزیه که بخوای در مورد رقابت کنی. بیا همه مشکلات دنیا مال تو، خوشحالی الان؟

۱۳۹۱ آذر ۱, چهارشنبه

پیامک شبانه

هیچ وقت نویسنده خوبی نبودم، همیشه برای نوشتن چند خط ساعتها وقت صرف کردم و عجیب اینکه حالا بخش اعظم کارم وابسته به نوشتنه و چه عذابیه این نوشتن وقتی هیچ وقت از نوشته هات راضی نیستی. اما نوشتن برای تو و خطاب به تو حکایت دیگه ای داره. نگران برداشت غلط از واژه ها نیستم که تو خودت بهترین خواننده دنیایی، نگران مفهوم نبودن اونچه مینویسم نیستم که تو نگفته تمام اونچه که توی ذهنمه رو میخونی. این روزها بیشتر از هر زمان دیگه ای به یادتم. مثل تو من هم منتظر اون رنگ، اون زنگ و اون آهنگ هستم. نیمه های شب منتظر اس ام اس تو برای اینکه خبر خوبی رو بهم بدی که نتونستی تا صبح که من بیدار میشم پیشت خودت نگه داری. میدونم اون روز دور نیست که این اس ام اس شبانه رو ازت بگیرم و بعد مفصل بشینیم با هم تا خود صبح حرف بزنیم. منتظر اون نیمه شب هستم که تو هی بگی حالا برو بخواب فردا حرف میزنیم و من بگم که نه خوابم نمیبره از شادی و هی بگم و بگم و بگم و خاطره بسازم.
دور نیست عزیزترینم روزی که بعد از مدتها نفس عمیقی بکشیم و واقعا زندگی رو شروع کنیم. دور نیست مهربونترینم. تو که بهتر از هر کسی میدونی من هیچوقت امید و ایمانم رو به اون آینده روشن از دست نمیدم. اما گاهی صبرم کم میشه، گاهی بی طاقت میشم. ولی انرژی میگیرم با فکر کردن به بیست و چهار روز دیگه، هی میرم بلیط هواپیما رو نگاه میکنم و باور میکنم که واقعا داره اون روز میرسه، روزی که ضربان قلبت رو حس کنم و دوباره آروم بشم. اما چه کنم که تمام لذت فکر کردن به آغوشت، برام تبدیل به اشک میشه وقتی به زمان برگشت فکر میکنم. جداً نمیدونم با چه قدرتی میخوام برگردم. واقعا نمیدونم چطور میتونم. اما میدونم که ما همه چیز رو ممکن میکنیم حتی غیرممکن ترینها رو، و این دوری هرچند سخت ترین تجربه زندگیمه اما از پسش برمیایم.

۱۳۹۱ آبان ۱۶, سه‌شنبه

تبرت رو خوب تیز کن

 
برنامه ریزی و پایه گذاری صحیحِ مراحل اجرای یه تصمیم یا پروژه، یکی از مهمترین چیزهاییه که ما توی ایران یاد نمیگیریم. به نظرم شاید بشه نمود این مشکل رو اونجایی به وضوح دید که روش تحقیق در گروه درسهای بسیار کم اهمیت دانشگاهها قرار میگیره. یه مدت توی یه گروه تحقیقاتی توی وزارت بازرگانی کار میکردم و رئیس فوق العاده ای داشتم. یکی از اصلی ترین نکاتی که همیشه به ما یادآوری میکرد این بود که اگه یک ساعت برای بریدن تنه یه درخت وقت دارید، 45 دقیقه رو صرف تیز کردن تبر کنید. در طول اینهمه سال نه توی مدرسه و نه دانشگاه به ما یاد ندادن که واقعا قبل از دست به کار شدن، واقعا بشینیم و فکر کنیم که چطور مراحل کار رو پیش ببریم. شاید عمق فاجعه رو زمانی میشه درک کرد که یه نگاه سطحی بندازیم به پروسه تحقیق دانشجوهای دکتری در ایران و خارج از ایران. بی هیچ اغراقی، دانشجوی دکتری داره تربیت میشه که یه محقق بار بیاد اما آخرین چیزی که ازش خواسته میشه یه طرح کامل تحقیقه. شاید الان به تمام دانشجوهای دکتری توی ایران بربخوره اما خودم هم روزی جزو این گروه بودم و شاید اگر کسی همچین حرفی میزد بهم برمیخورد چون بالاخره من هم توی پروپوزال و همینطور گزارش پایانی رساله ام فصلی رو تحت عنوان روش تحقیق داشتم. اما یه چیزی که همیشه از قلم میفته و به شخصه تا حالا توی هیچکدوم از رساله های دکتری توی ایران ندیدم، درک واقعی از فلسفه تحقیقه. اینکه یه محقق چه دیدی به دنیا و مقوله کاریش داره که البته یه پله بالاتر قرار میگیره از اینکه چه روشی رو انتخاب کنه برای پروسه تحقیق.
یه جورایی ما همیشه به دنبال حل مسئله بودیم به جای اینکه واقعا بشینیم و فکر کنیم و مسیر حل و چالشهاش رو به بحث بگذاریم. البته خوب نمیشه دانشجوی بیچاره رو مقصر دونست، وقتی همه ازش تنها جواب رو میخوان و انتظار دارن در آخر کار حرفهای مهیّجتری برای گفتن داشته باشه و دیگه چندان مهم نیست که این آدم بعد از 5-4 سال کار طاقت فرسا تبدیل به محقق شده یا صرفا حل کننده یه مسئله خاص. دانشجوهای دکتری توی ایران اکثراً تزهای وحشتناک پیچیده تری دارن نسبت به هم رشته ای هاشون توی دانشگاههای چه بسا بسیار مطرح دنیا. روزی که من برای اولین بار موضوع رساله خودم رو با دانشجوهای دکتری اینجا مقایسه میکردم، هی حرص میخوردم که ببین چه موضوعات آبکی ای دارن و اونوقت پوست ما کنده میشه توی ایران و آخر سر هم دکتری ما رو اینها چندان قبول ندارن. اما یه مقدار که گذشت احساس کردم با وجود اینکه من و امثال من توی دوره دکتری عذاب بیشتری کشیدیم، اما محققهای بهتری نیستیم. ما تبدیل شدیم به آدمهایی که توی اون موضوع خاص رساله مون خیلی میدونیم اما هنوز وقتی یه نفر فلسفه تحقیقمون رو به چالش بکشه، خیلی خوب نمیتونیم دفاع کنیم. به نظرم این موضوع صرفا محدود به این سطح از تحصیلات آکادمیک نیست، بلکه در خیلی از سطوح روزمره زندگی هم صادقه. متاسفانه اکثرا بدون تعقل کافی و بدون اینکه خودمون رو زیر سوال ببریم، دست به عمل میزنیم و آخر و عاقبتش هم نتایج وحشتناکی میشه که تا مدتها اثرش توی زندگیمون باقی میمونه.
 
پ.ن. مقایسه ای که من میتونم انجام بدم صرفا براساس مقایسه دانشگاههای ایران و چند دانشگاه معدودیه که خارج از ایران دیدم. مشخصا اشتباهه اگه بخوام به این مقایسه عمومیت بدم و حکم کلی صادر کنم که همه دانشگاههای خارج از ایران محقق پرورند. هدفم به هیچ وجه این نبود که بخوام ثابت کنم کدوم دانشگاه بهتره، کجا روش بهتری به کار میره و خروجی کدوم سیستم کارامدتره. صرفا قصدم مطرح کردن نقطه ضعفی بود که توی پروسه دکتری ایران دیدم. شاید یه دانشجوی دکتری این چند خط رو بخونه کمی به کارش بیاد.

۱۳۹۱ آبان ۱۵, دوشنبه

schools kill creativity

 
امروز این ویدنوی تد رو دیدم که اتفاقا خیلی هم قدیمیه (مربوط به سال 2006) میشه. شاید حرفی رو زد که مدتها توی جمع های مختلف گفته شده که مدرسه ها بیشتر از اونکه پرورنده های خلاقیت باشند، قاتل اصلی اون هستند. به نکات جالبی اشاره کرد، مثل اینکه توی تمام مدرسه های دنیا اولویت اصلی مربوط به درسهایی میشه مثل ریاضی و علوم، درحالیکه هنر همیشه در اولویت آخره و جالبه که مثال زد که موسیقی و رقص حتی بین اون دروس هنر هم در اولویت پایین تری قرار میگیره. کِن رابینسون اینها رو میگفت و من دوره میکردم روزهای مزخرف مدرسه ام رو. تازه اگر بخوایم واقعا مدرسه های اینها رو با ایران مقایسه کنم (حتی در همین وضعیتی که میگن ناراضی هم هستن)، باز جای تاسف بسیار داره. توی مدارس ما هنر در اولویت آخر نیست، بلکه هنر کلا یه چیز زائد دونسته میشه و واااااااااای که اگر بخواد به رقص و موسیقی هم برسه، دیگه میشه مظهر گناه.
جایی از ویدئوش مثالی زد از خانومی که توی دوران مدرسه به مادرش گفته بودن بچه اش نمیتونه تمرکز کنه و سر کلاس آروم و قرار نداره و به احتمال زیاد مشکل ADHD (پیش فعالی) داره. مادرش بچه رو پیش روانشناس میبره و بعد نظر روانشناس این بوده که نه تنها این بچه پیش فعال نیست بلکه یک رقصنده ذاتیه. این تشخیص درست و پیگیری های بعدی، اون دختر بچه رو تبدیل به یکی از بزرگترین بالرینها میکنه. حالا تصور کنید اگه قرار بود به اون بچه برچسب پیش فعالی بخوره و نشاط و جنب و جوشش با دارو کنترل بشه، چه ظلمی در حقش شده بود. این موضوع اتفاقیه که خیلی وقتها میفته و برچسبهای نا به جا زده میشه به بچه ها. معتقدم مدرسه های زیرمجموعه سازمان ملی پرورش استعدادهای درخشان هم بیشتر از اونکه آموزشگاه و پرورشگاه استعدادها باشن، محلی هستند برای برچسب زدن، برچسب باهوش زدن، برچسب تو باید المپیادی بشه، برچسب تو باید استاد دانشگاه بشی اون هم البته توی رشته های فنی یا پزشکی. چقدر این مدرسه ها مخرب هستند برای پرورش خلاقیت و ذهن نوآور. یاد گرفتیم که همیشه یه جواب درست برای هر مسئله هست و تنها وقتی نمره امتحان رو میگیریم که اون جواب درست رو بدیم. چقدر احمقانه درسهای سالهای جلوتر رو خوندیم، چقدر ابلهانه فراتر از سطح دبیرستان رفتیم که دوباره همون درسها و حرفها رو توی دانشگاه بخونیم. هیچ وقت جایی برای بحث و فکرهای جدید وجود نداشت. این وضوع فقط مختص به مدارس سمپاد نبود، تمام سیستم آموزشی ما همین درد رو داره اما حالا که به عده ای برچسب باهوشی زده بودند، بد نبود کمی هم از اون برچسب خرج میکردند. مدرسه های ما نه فقط قاتل خلاقیت ما هستند بلکه ریشه اعتماد به نفس رو هم توی وجودمون میخشکونن. برام جای سواله که چرا خیلی از آدمهایی که دیدم واقعا کارنامه درخشانی در مدرسه و دانشگاه داشتن، اعتماد به نفسهای پائینتری دارن؟ چرا اونهایی که سطح سوادشون کمتره بیشتر به خودشون اطمینان دارن؟ شاید جواب این سوالها ریشه در این داشته باشه که ما یاد گرفتیم هر مسئله ای فقط یک جواب درست داره و تا مطمئن نباشیم که اونچه توی ذهنمونه همون جواب درسته، نظرمون رو اعلام نمیکنیم. شاید ترس از نمره منفی ،همیشه ما رو یه گوشه نگه میداره تا خودمون رو اونطور که باید نتونیم بروز بدیم. و شاید صدها دلیل دیگه که من هم به دلیل ترس از غلط بودنشون اینجا نمینویسم ....

سرماخوردگی رمانتیک!


سرماخوردگی یکی از اون مریضی هاست که گاهی یه حس رمانتیک و متفکرانه به آدم میده. اون وقته که حال و توان نشستن و کار کردن نداری و تمام روزت رو توی تخت میگذرونی یا زیر پتو جلوی تلویزیون در حالیکه چای یا شیر داغت رو یواش سر میکشی. البته تمام اینها مشروط به اینه که یه سرماخوردگی سبک باشه نه آنفلوانزایی که آب از چشم و بینی آویزون باشه و سرخی بینی و فرورفتگی چشمها وضعیت رو سوزناک کرده باشه.
این آخر هفته، سرماخوردگی و گلودرد و سرفه های پی در پی مهمون من بودن، سرماخوردگی وحشتناکی نبود اما همین بس که توان و حوصله همه چیز رو ازم گرفته بود. در عوض سعی کردم اون شکل و شمایل رمانتیک رو کمی بهش بدم با پاهای گره کرده بشینم و چشم بدوزم به تلویزیون در حالیکه پتو رو انداختم رو دوشم و یه نوشیدنی داغ داره این خش خش وحشتناک گلو رو آروم میکنه. اما آخر هفته من زمانی کامل میشه که بشینم پشت کامپیوتر، یه مجموعه از کیتارو بذارم و بخوام که توی این وبلاگ چیزی بنویسم که البته باز هم اون چای داغ کنار دستم باشه و بخارش همینطور وسوسه کننده بیاد بیرون. درسته که سرماخوردگی توان و حوصله کار کردن رو ازم گرفته بود اما یه اول هفته داره شروع میشه با کلی کار که همه اش بهم چشمک میزنن و لحظه ای رهام نمیکنن.
گاهی فکر میکنم من راه و رسم زندگی کردن رو درست بلد نیستم یا شاید درست بهش عمل نمیکنم. باید خودم رو عادت بدم که روزهای آخر هفته برای کار کردن نیست و این روزها باید به بطالت گذرونده بشه، باید از کار نکردن لذت برد، یه فیلم خوب دید، برای خوردن شام یا نوشیدنی رفت بیرون، توی فیس بوک چرخید و با دوستها جفنگ گفت و خندید و انرژی جمع کرد برای روزهای آینده. مدتهاست که برای من آخر هفته ها فرقی با روزهای دیگه نداره جز اینکه دفتر کارم منتقل میشه به همین اتاق توی خونه در حالیکه لباس راحت تنمه و با راندمان پایین کار میکنم چون خسته ام و یه طورایی دلم جای دیگه است نه پشت میز کار. شاید همیشه دارم صبر میکنم تا یه اتفاق خاص بیفته که بعد از اون دیگه این رفتارم رو ترک کنم. همیشه گفتم بعد از اینکه تزم تمام شد، بعد از اینکه این کار رو گرفتم، بعد از اینکه این کورس تموم شد، بعد از اینکه این مقاله رو فرستادم و ... اما انگار همیشه یه موضوع تازه ای پیش میاد که در اولویت قرار میگیره و به اشتباه در اولویت قرار میگیره در برابر روح و روان خودم. گاهی لازمه به عقب برگردم و نگاه کنم و خودم رو اصلاح کنم. گاهی فکر میکنم مایی که اینطوری رفتار میکنیم، داریم خودمون رو فدای هیچ میکنیم، داریم خودمون رو فدای هدفهایی میکنیم که بخشی از زندگی مون هستن نه همه اش ولی در عوض ما تمام زندگیمون رو پاشون ریختیم. نمیخوام بگذره روزهای جوونی و برگردم به عقب نگاه کنم و ببینم اونوقتی که باید لذت میبردم، نبردم و حالا خیلی دیره. این هفته که گذشت اما شاید هفته دیگه شروع خوبی باشه برای تمرین این تغییر.

۱۳۹۱ آبان ۷, یکشنبه

مهمونی مجازی

 
شبکه های اجتماعی خیلی بدیها دارن و مهمترینش هم اینه که با ورود بهشون بخش بزرگی از حریم خصوصی از بین میره. هرچقدر هم که محافظه کار باشی و اطلاعات اضافی به اشتراک نگذاری باز هم باعث میشی که همه بیشتر راجع بهت بدونن. گاهی این فضای مجازی دوستی های مجازی هم میاره، توی فیس بوک با دوستِ دوستت که تا حالا ندیدی دوست میشی و چه بسا رابطه ات باهاش خیلی هم خوب میشه. فیس بوک برای من جایی نبوده که بخوام عکس به اشتراک بذارم یا زندگی روزمره ام رو برای همه شرح بدم. اما دوستهای قدیمی رو دور هم جمع کرده تا بتونیم گاهی حالی از هم بپرسیم. حس خوبیه وقتی دوستی میاد و خبر میده از اتفاقات خوب زندگی اش و البته گاهی دوستان میتونن تسکینی باشن برای دردهای هم.
امشب تجربه متفاوت و خاصی با چندتا از دوستام توی فیس بوک داشتم. هر کدوممون یه گوشه دنیاییم و الان برای یکی مون روز بود و برای اون یکی شب. اما همه چیز از این شروع شد که یکی گفت دلش گرفته و ما شروع کردیم به مسخره بازی، شروع کردیم به رقصیدن مجازی. هر کدوممون توی اتاقهای تنهایی خودمون آهنگ شادی گذاشتیم و رقصیدنمون رو نوشتیم. آره روی کیبورد و با این حروف به سلامتی هم نوشیدیم و رقصیدیم. همیدگه رو به رقص دوتایی و چندتایی دعوت کردیم و شاباش شاباش گفتیم. تجربه نابی بود. باورم نمیشد تمام این اتفاقات که با بیان یه دلتنگی شروع شد، اونطوری انرژی بخش باشه؛ یه مهمونی مجازی با عطر و حس واقعی. 

۱۳۹۱ آبان ۱, دوشنبه

روابط جدید، دانسته های جدید

من همیشه فوق العاده ذوق زده میشم وقتی آدمهایی رو میبینم که میتونی بشینی باهاشون چهار کلمه حرف بزنی و به نظر نرسه که دارن از روی باد و هوا حرف میزنن. دیشب به یه مهمونی دعوت بودم و با آدمی آشنا شدم که کلی حرفهای جالب برای زدن داشت. آدمی که اهل مطالعه بود و با وجود سن خیلی بالا، روحیه جوونی داشت و دوستاش همه جوون بودن. بین صحبتهاش گفت که ژورنالیسته و با کلی ذوق گفت که کتاب حقوق بشرش هم به فارسی ترجمه شده. این روزها به لطف اینترنت وقتی میخوای از چیزی سر دربیاری اولین راهکار میشه یه سرچ ساده توی گوگل و نتیجه سیل مطالبه که میتونی بخونی. امروز صبح توی اینترنت اسمش رو سرچ دادم تا بدونم کتابی که میگفت چی هست و توی چه مایه هاییه. هنوز فکر نمیکردم که با آدم خیلی کلفتی طرف باشم. اما باورم نمیشد وقتی ژورنالهایی که براشون مقاله مینویسه، تعداد کتابهاش و مستندی که در مورد جنایتهای جنگی ساخته رو دیدم. خیلی تحت تاثیر قرار گرفته بودم. حس خوبیه آشنا شدن با آدمهایی که حرفی برای گفتن دارن و میشه چیزی ازشون یاد گرفت.
دیشب خیلی چیزها یاد گرفتم. جمع دیشب گروهی بودن که رابطه هاشون با هم اصلا عمیق نبود و میزبان بعضی ها رو فقط یه بار دیده بود اما وقتی یک نفر رو همون یکبار میبینی و فکر میکنی اون آدم ارزشهایی داره که میتونی باهاش در ارتباط باشی، باید از این فرصت استفاده کرد وگرنه اون آدم شاید هیچ وقت دیگه پا به زندگی ات نذاره. از بین همین روابط سطحی، یکی اش ممکنه تبدیل به یک دوستی عمیق و واقعی بشه. شاید برای من که آدمِ بیش از اندازه سخت گیری در انتخاب اطرافیانم هستم، مهمونی دیشب فرصتی بود تا خودم و سختگیریهام رو به چالش بکشم که چقدر لازمه و کجاها لازمه. گاهی خوبه دوباره فکر کردن به تمام کارها و رفتارهای همیشگی. لازم دارم کمی بیشتر به خودم، سطح و نوع روابط اجتماعی ام فکر کنم. باید زودتر بجنبم، عمر مثل باد میگذره و نباید لحظه ای رو از دست داد.

۱۳۹۱ مهر ۲۹, شنبه

خوشمزه ترینهای دنیا

 
امروز یکی از دوستام رو با پدیده شگفت انگیزی به اسم لواشک آشنا کردم. برام جالب بود که دوست داشت و باورش نمیشد میشه همچین موجود جالبی رو توی خونه هم درست کرد. اما یه جورایی لواشک خوردن یه لِم خاص داره. فایده نداره لواشک رو بندازی توی دهنت و مثل تافی شروع کنی به جویدن، لواشک باید مزه مزه بشه تا جونش در بیاد. باید ذره ذره طعمش رو کشید بیرون تا لذت خوردنش صد برابر بشه. انگار که لازمه شیوه خوردن لواشک رو هم یاد بدیم اگه به کسی معرفی اش میکنیم. یه جورایی مثل ضرورت یاد گرفتنِ شیوه غذا خوردن با چاپ استیک میمونه تا واقعا بشه طعم سوشی و غذاهای آسیای شرقی رو فهمید. انگار هر خوردنی ای حتی همین لواشک دوست داشتنی یه عالمه با خودش دانش ذخیره کرده؛ دانش چطور خوردن که اگه ندونی نصف عمرت بر فناست.

۱۳۹۱ مهر ۲۱, جمعه

و اما آقای رضا رشید پور

امروز شبکه یوتیوب رضا رشید پور رو دیدم و واقعا بهشون احسنت گفتم برای منطقی بودن و احساسی رفتار نکردن. بین تمام آدمهایی که در طول این چند سال اخیر به نوعی رویکرد اعتراضی داشتن، حرفها و رفتار هیچ کس رو دور از تعصب ندیدم اما واقعا لذت بردم از اونچه که توی چهار ویدئوی منتشر شده ایشون دیدم. به یه سری نکات ظریف اشاره کرد و هیچ توهینی هم به کسی نکرد. امیدوارم این رویکردشون همینطور ادامه داشته باشه و ایشون هم صحبتهاش تبدیل نشه به پُز سیاسی و یا متعصبانه.
متاسفانه مُد شده که افراد مختلف به اسم آزادی بیان و یا حتی بدتر از اون به اسم دموکراسی به عقاید سایرین توهین کنن. و جالب اینجاست که انتقاد میکنن به دولت فعلی که دروغ میگه یا حرف و عملش به هم نیمخونه اما خودشون آینه تمام نمای تمام این خصائل هستن. امروز دوستی توی فیس بوک سوال جالبی پرسیده بود که عینا اینجا نقل قول میکنم:
 
دموکراسی (یا بهتره بگم رفاه سیاسی) رو ترجیح میدین یا رفاه اقتصادی رو؟ به نظر ِ شما عموم ِ مردم ِ ایران اگه حق انتخاب داشته باشن کدوم رو انتخاب خواهند کرد؟
پ.ن: فرض کنیم هر ایرانی امکان داره تا بعنوان یک فرد از قشر ِ متوسط ِ امارات (غیر دموکرات و با توسعه ی اقتصادی نسبتن زیاد) 2سال تو دوبی زندگی کنه و بعد هم بعنوان یک فرد از قشر متوسط ِ هند (نسبتن دموکرات و با اختلاف طبقاتی زیاد) 2سال تو یکی از شهرهای مهم هند ... و بعد از این 4 سال بخواد یکی از این دو رو برای بقیه ی عمر انتخاب کنه.
شما کدوم رو انتخاب می کنین؟ عموم ِ مردم ِ ایران چطور؟
 
چندان دور از انتظار نبود که کسانی بیان و بنویسن که "من رفاه سیاسی رو انتخاب میکنم اما متاسفانه فکر میکنم اکثر مردم ایران رفاه اقتصادی رو ترجیح بدن". فکر میکنم همین عقل کل پنداری ها و ژستهای بیجا گرفتن ریشه خیلی از مشکلات ماست. وقتی پای صحبت بسیاری از دوستان میشینم که خودشون رو مدافع حقوق بشر و معتقد به تغییر به سمت دموکراسی میدونن، متاسف میشم برای خودمون که قرار باشه دموکراسی رو اینطور بخوان برامون تعریف کنن و اینها باشن که بعدها بخوان داعیه دار دموکراسی در سرزمین ما باشن. دموکراسی و حقوق بشری که در اون دو گروه آدم وجود داره: (1) گروهی که با همین دوستان عقل کل پندار موافق هستن و (2) بقیه مردم که عقاید منطبق با اونها ندارن و با اسامی مختلف مثل مزدور حکومت، ساندیس خور، احمدی نژادی، شستشوی مغزی شده، دهاتی و بیسواد و ... خطاب میشن. انگار نه انگار که ایران کشور تمام ماست، و بیشتر مردم ما هم روستا نشین و یا مربوط به جوامع شهری کوچیک هستن. پس اگر واقعا هدف دموکراسی باشه به عنوان تجمیع نظر عموم، ناخودآگاه تمایلات اون گروهی که بیشتر هستن در اولویت قرار میگیره. این دوستان ما معتقد به دموکراسی هستن اما در عین حال اکثریت جامعه رو جاهل و بیسواد و دهاتی میدونن. همین آقایی که میاد و میگه که کشور دموکرات با رفاه اقتصادی پایینتر رو حاضره انتخاب کنه، با دیدن یه نظر مخالف آنچنان شروع به توهین و سخنرانی میکنه که آدم میمونه قسم حضرت عباس رو باور کنه یا دم خروس رو.

۱۳۹۱ مهر ۲۰, پنجشنبه

The how of happiness

دارم جدیدا کتابی میخونم تحت عنوان The how of happiness. چیزی که توی این کتاب بیشتر از هر چیز دیگه نظرم رو جلب میکنه اینه که نویسنده اون یه محقق دانشگاهیه و هر نظریه ای میده سعی میکنه اون رو براساس یه سری مشاهدات و تستهای مختلف رد یا ثابت کنه. میتونم بگم در طول این سالها ناخودآگاه ذهن من یاد گرفته که هر نظریه ای رو به چالش بکشه و بگه از کجا معلوم؟ بنابراین گاهی بیشتر از اونکه به موضوع بحث جذب بشم، به روش تحقیقش جذب میشم و اینکه گاهی اون رو زیر سوال میبرم و فرضا خیلی جاها میگم فاکتور خاصی که توی این سری آزمایشات به عنوان متغیر مستقل مورد تست قرار گرفته، تنها عامل اثرگذار به متغیر وابسته نیست و نمیتونه تنها توجیه کننده برای تغییرات اون باشه. اما در هر حال جدای از تمام این صحبتها، به نظرم حتی اگه تمام نظریات این کتاب رو قبول نداشته باشم به نظر کتاب خوبی میرسه. باید اعتراف کنم اولین و پایه ای ترین فرضی که گذاشته رو قبول ندارم که باعث میشه وقتی آمار و اعداد و ارقام ارائه میده، ذره ای بهش اعتماد نکنم. نظریه  اولیه ای که مطرح میکنه اینه که اگر مقدار شادی رو متغیری وابسته به سه فاکتور شرایط (circumstances)، فعالیتهای روزانه زندگی (Intentional activities) و ویژگیهای ژنتیکی (set points) بدونیم، نتایج تحقیق روی گروهی ار افراد در امریکا نشون داده که شرایط هر فرد شامل موقعیت اجتماعی، بیکاری، میزان ثروت و ... تنها تعیین کننده 10% از تغییرات میزان شادی میتونه باشه. و در عوض نقطه آغازین هر فرد به عنوان ظرفیت شادی که به نوعی ناشی از ژنتیک فرد میشه، سهمی معادل 50% داره و نهایتا این سهم برای فعالیتهای فردی به 40% میرسه. 
 

 
به نظرم خیلی منطقی میرسه که تمایل یک شخص برای شاد بودن و در نتیجه کارهایی که در جهت اون انجام میده سهم بالایی در تغییر سطح شادی داشته باشه اما واقعا نسبت درصدی بین عوامل ژنتیکی و شرایط محیطی خیلی وابسته به جامعه مورد امتحان در این آزمایش میشه. توی کشوری که بیکاری یه نفر معادل با از دست دادن همه چیزش میشه، حرف زدن از تمایل به شاد بودن مثل یه جوکِ مضحک میمونه که کسی حتی تحمل خندیدن بهش رو نداره. وبدتر از اون اینکه این شرایط محیطی گاهی دلیلی برای شاد بودن باقی نمیگذاره که کسی بخواد تلاشی در جهتش بکنه. اگه بخوام خیلی ترسناک و واقع بینانه نسبت به شادیهای مردم کشورم حرف بزنم، باید این اعتراف بیرحمانه رو داشته باشم که که شادی های سطحی ما حتی دیگه به سختی جایی برای بروز پیدا میکنه. این شادیهای ظاهری ذره ای عمق ندارن و تلاش در بیشتر کردنشون هم از داخل آدم رو میپوسونه و همه اش این سوال رو پیش میاره که آخرش چی؟ گاهی به نظر میرسه که این روزها شاد بودن هم شده یه نیاز لوکس در کشور ما و نشانه اش رو این میبینم که مردم تا کسی رو میبینن که میخنده و زیاد زندگی رو به خودش سخت نمیگیره، بلافاصله میگن "تو هم چه دل خوشی داریا" یا اینکه "چه الکی خوشی". انگار که شادی شده باشه یه کار قبیح.  

۱۳۹۱ مهر ۱۶, یکشنبه

خدا همین نزدیکی است

از روزهایی که احساس کنم به بطالت گذشته بیزارم اما توی ده روزگذشته شاید نصف روزها برام اینطوری بوده. حال و حوصله نداشتم برای کارهایی که میدونم باید انجام بشن. فایل وُرد رو باز میکنم که شروع کنم به نوشتن و بعد از یه جمله، یه کلمه، و یا حتی بدون نوشتن میرم سراغ دیدن یه سریال، خوندن یه کتاب که در اولویت نیست و اینطوری میشه که زمان میگذره و فقط عذاب وجدان کارهای انجام نشده میمونه.
اما دیروز تصمیم گرفتم که چیدمان وسایل خونه رو عوض کنم و میز تحریرم رو جوری بذارم که وقتی میشینم پشتش بتونم به سادگی منظره بیرون رو ببینم و انرژی بگیرم. آخه مگه میشه دیدن این منظره رو از دست داد؟
 
نمیگم از لحظه اول این تغییرات، شروع کردم به مفید کار کردن اما میتونم با اطمینان بگم هر دقیقه ای که در طول این آخر هفته به چیزی غیر از کار گذشته، کاملا با تصمیم خودم بودم برای اینکه تفاوت قائل بشم بین روزهای کاری معمولی و آخر هفته.  هنوز از برنامه ریزیم عقبم اما عذاب وجدان شدیدی مثل چند روز پیش ندارم. جمعه بلیط خریدم و برنامه سفرم رو تنظیم کردم، شاید این موضوع بود که بیشترین انرژی رو بهم داد تا بتونم به روزهای بهتر فکر کنم. الان میدونم دقیقا چه زمانی میتونم بگم "لحظه دیدار نزدیک است، باز من دیوانه ام، مستم؛ باز میلرزد دلم، دستم؛ باز گویی در جهان دیگری هستم". این دونستن باعث میشه تحمل روزهای دوری کمی ساده تر بشه.
 
پ.ن. همین الان که داشتم این متن رو مینوشتم زنگ زدی، صدبار اومد توی دهنم که بگم "خدا گر ز حکمت ببندد دری، ز رحمت گشاید در دیگری". امیدوارم بهترینها پیش رو باشه. خدا خودش بهتر از هر کسی میدونه که چقدر بهش امید دارم و شک ندارم که یک بار دیگه خودش رو بهمون نشون میده. زیاد نگذشته از اون روزهایی که من کاملا به بودنش شک کرده بودم، خیلی وقت نیست که خودش رو آشکارا بهم نشون داده و ثابت کرده که هست.
دیروز با سریما داشتم حرف میزدم، راجع به دینش گفت، اینکه توی دین اونها خدایی وجود نداره به اون معنای خدای ما ولی اون معتقده یه نیرویی یه جایی هست که ازش محافظت میکنه. یه قدرت برتر هست که روزهای سخت هواش رو داره. و تو خوب میدونی که چطور این نیروی برتر خودش رو به ما نشون داده. ایمان داشته باش که خدا هوامون رو داره، روزهایی که احساس میکنیم همه چیز از دست رفته، اون گوشه نشسته و داره نگاهمون میکنه و منتظره تا بهش بگیم که ایمان داریم به بودنش، و باور داریم به اینکه بهترین رو برامون پیش میاره. به خدا توکل کن عزیزِ بیقرارِ من

۱۳۹۱ مهر ۱۱, سه‌شنبه

زندگی سراسر غم

آره مسافرت میریم، مهمونی میگیریم، میخندیم و به ظاهر شادیم اما اون غمِ واقعی جا خوش کرده توی دلمون. عکسهای شاد دوستان توی فیس بوک در حالی که دست در دست هم دارن میرقصن و شادَن، ورژن دروغین زندگیه. ورژنِ دروغینی که مثل یه کاغذ کادو قشنگ روی کتاب داغون شده مون میکشیدیم درست مثل اون وقتی که بچه بودیم تا پنهون کنیم اونهمه کثیفی رو، تا پنهان کنیم رد چای که روی جلد ریخته بود، تا پنهان کنیم پارگی های گوشه و شیرازه جلد کتاب رو. حقیقتها کثیف و دردناکن، هیچ کس دوست نداره اون حقیقتهای زندگی اش رو به نمایش بگذاره. اما با این وجود چه میشه کرد وقتی اون فکرها و واقعیتها همینجا توی وجود و زندگی کوفتیِ ما لونه کردن؟ همیشه هستن و هر چقدر هم توی اون چمدون سی کیلویی جا نباشه و بخوای فراموششون کنی، خودشون رو جوری میچپونن که هیچ جوره نمیتونی بندازیشون بیرون. میری به خاطر اون دردها و کثیفی ها، اما اونها هم باهات میان، هر جا که بری و هرچقدر که بخوای سبک بری. نه تنها اون چمدون سی کیلویی بلکه همین کوله پشتی سبک هم اونها رو با تمام توان جا میده و به خودت میای و میبینی نه تنها دردها همراهتن بلکه هر روز دارن عمیق تر میشن؛ روشون رو میپوشونی اما ریشه میزنن و تمام وجودت رو میگیرن.
ما غمگینترینهای دنیا هستیم با اینهمه درد، با اینهمه درد روزافزون و زاینده. تا وقتی هنوز موندی، دردها فقط برای خودته، فرصتی نیست که به زخمهای سایرین فکر کنی، تمام تلاشت رو میکنی که بزنی بیرون تا شاید خلاص بشی. اما میای بیرون و میبینی نه تنها زخمهای خودت پابرجاست بلکه دردهای دوست داشتنیهای زندگی ات رو هم همراه خودت آوردی. میبینی که چطور با شنیدن هر خبر به هم میریزی، میبینی که تغییر نرخ دلار همونقدر توی زندگی تو اثر داره که تغییر اسم رستوران سر خیابون اما با هر تکونِ این نرخ، وجودت میلرزه برای اونهایی که پشت سر جا گذاشتی. میشینی فکر میکنی و فکر میکنی و میبافی و میبافی بدترینها رو توی ذهنت. کودکی هزاران کیلومتر اونطرفتر بیمار میشه و تو خواب به چشمت نمیاد، کار دوستی گره میخوره و تما ذهنت میشه اون، خواهری ازدواج میکنه و تو نیستی، برادری درد میکشه و تو نیستی تا آرومش کنی. پدری تنهاست و تمامِ با تو بودنش میشه چند دقیقه پشت تلفن و اگه این اینترنت کوفتی امان بده، شاید برسه به دیدن بوسه های دیجیتال، مادری بیمار میشه و تو نیستی تا با وجود اینکه کاری نمیتونی بکنی فقط باشی که بدونه تنها نیست.آره نیستی اما تمام شب با به یاد آوردن مشکلاتِ عزیزترینهای زندگی ات خوابت آشفته میشه و هیچ کاری ازت برنمیاد جز نشستن و غصه خوردن.

دنیای بی دوست

 
مدتهاست دوست واژه غریبی شده برام. اگه بخوام خیلی دقیقا بگم میشه دقیقا از سه سال پیش، دقیقا از زمانی که همه گذشته رو پشت سر جا گذاشتم. دقیقا از زمانی که فهمیدم چقدر وحشتناکه دنیای بی دوست و چقدر سخته پیدا کردن دوست واقعی. این روزها این خلا رو بیشتر از قبل حس میکنم، شاید چون تو برام اونقدر دوست بودی که وجود این خلا رو اونقدرها احساس نکنم. اما حالا مفهموم تنهایی رو میفهمم. گاهی فکر میکنم آیا واقعا میشه روزی برسه که من هم یه عده رو دوست خودم بدونم؟ شاید عیب از منه که آدمها رو زود به حریمم راه نمیدم یا شاید هم همه چیز دست زمونه است که آدمهایی با توان دوستی واقعی رو این روزها سر راهم قرار نمیده. نمیدونم شاید هم الان دیگه آدمهایی در سن و سال من و در اواخر دهه سوم زندگی، منفعت طلب تر و حسابگرتر شدن از اینکه بشه روشون به عنوان دوست حساب کرد. البته شاید من اونقدر دوستهای خوب داشتم که سختگیرم کردن. بهترینهای زندگیم رو از دوره 7 ساله راهنمایی و دبیرستان دارم که هیچ وقت هیچ دوستی نتونست به گرد پاشون هم برسه. گاهی فکر میکنم من خیلی به دنبال ایده ال ها هستم و اون ایده ال ها خیلی به ندرت در دنیای واقعی پیش میان. سخته دوستهای خوب و قابل اعتماد آدم هزاران کیلومتر از آدم دور باشن، سخته که دیدارها اینترنتی باشه و دردناکه اونوقتی که یه دوست میخوای که کنارش بشینی و از زمین و زمان بگی، تنها کسانی به ذهنت برسه که هیچ جوره این امکان براشون وجود نداره. گاهی میترسم از آینده ای که توش هیچ دوست واقعی ای نداشته باشم، میترسم از زندگی ای که حلقه آدمهای دور و برم اینقدر کوچیک باشه. کاش آدم میتونست توی اون چمدون سی کیلویی با خودش تمام گذشته اش رو هم ببره.

۱۳۹۱ مهر ۴, سه‌شنبه

دوباره حال و هوای روزهای اول دلدادگی

امروز روز سختی بود. از ساعت 5 صبح تا 6.5 عصر، 9 ساعتش رو توی قطار بودم و بقیه روز رو هم سر پا  و در حال حرف زدن. اما امروز روز سختی بود نه به دلیل خستگی راه، بلکه به دلیل خاطره های تلخ و روزهای نفسگیری که جلوی چشمم رژه رفتن. به یاد روزی افتادم که همین مسیر رو با هم طی کردیم بدون اینکه تصویر روشنی از آینده داشته باشیم. کنار هم ایستادیم با وجود تمام سختی ها. از جلوی جایی که اون روزهای آخر موندیم رد شدم و فکر کردم به تمام لحظه های مزخرفی که اونجا گذروندیم. رفتم توی دانشگاه و به یاد تمام روزهایی افتادم که رفتیم گواهی بگیریم. با اون چاقالوی تنبل توی دپارتمانتون حرف زدم و به یاد تک تک روزهایی افتادم که هی وقت گذاشتی و وقت گذاشتی روی پروژه ات. اون یکی چاقالوی بدذات رو دیدم و به یاد تمام خاطره های مزخرف افتادم.
ولی سخت ترین لحظه برام زمانی بود که از پله های تنگ قطار بالا رفتم و یادم افتاد که ما اون روز مجبور شدیم تمام راه رو روی اون پله های تنگ وایسیم و آخر سر اونطوری با یه تلفن داغون بشیم.
همه اینها یادم آورد که از همون یازده سال پیش چه فراز و نشیبهای عجیبی داشتیم. تک تک اتفاقات این سالها مثل فیلم از جلوی چشمام گذشتن و من رو دوباره عاشق کردن. وقتی رسیدم خونه، حال و هوای روزهای اول دلدادگی رو داشتم. آهنگهایی رو گوش دادم که اون روزها لحظه هام رو پر میکرد و به یاد آوردم که چقدر عاشق بودم و چقدر عاشقترم هر روز. 

۱۳۹۱ شهریور ۲۵, شنبه

the most convenient location


اگه یه مدت با یه منطق خاص توی یه سری زمینه ها فکر و رفتار کنی، اون منطق به مسائل دیگه هم نشت پیدا میکنه. در طول همه این سالهای دانشگاه، تمام درسها و بحثهای محوری که داشتم روی بهینه سازی بوده، اینکه از زمان و پول و فضا و ... بهترین استفاده بشه. ناخودآگاه این منطق همیشه حتی توی کارهای شخصی ام هم بوده. چطور آشپزی کنم که کمترین مقدار راه رفتن رو بین گاز و یخچال داشته باشم، تعداد بازکردن در یخچال وقت آشپزی چطور میتونه کمتر بشه یا کوتاهترین مسیر بین سالن غذاخوری دانشگاه و ساختمون دانشکده چیه که بیشترین سایه رو هم داشته باشه.
امروز که در کمد لباس رو باز کردم متوجه شدم از یه قانون دیگه هم دارم استفاده میکنم. موضوعی که توی انبارداری و چیدمان کالاها توی انبار مطرحه، اینه که هر پالت یا کارتن رو کجای انبار بگذارن تا کمترین زمان و هزینه رو برای ذخیره و بعد برداشتن کالا داشته باشن. یکی از قوانین خیلی مهم اینه که کالاهایی که با تناوب بیشتری برداشته میشن باید در بهترین جاهای انبار باشن تا کمترین مسافت برای ذخیره و برداشتن اونها طی بشه. ضمنا دو نوع شیوه ذخیره سازی مطرحه اینکه هر قفسه یا بخش یا طبقه به یه نوع کالا فقط اختصاص داشته باشه یا امکان ذخیره سازی بیشتر از یک نوع کالا هم اونجا باشه. هر کدومشون هم نسبت به اون یکی یه سری مزایا داره. وقتی که برای اولین بار کمد لباسهام رو توی این خونه مرتب کردم، هر طبقه رو به یه گروه لباس اختصاص دادم، یه طبقه همه شلوارها، یه طبقه تی شرتها، یه طبقه بلوزهای بافتنی و ....  خلاصه چیدمان من با منطق جای اختصاصی هر گروه بود نه چینش اشتراکی. اما هر باری که میرفتم تا لباس بپوشم باید صد تا کشو رو باز میکردم تا بالاخره همه چیز رو برداشته باشم. ولی ناخودآگاه در طول هفته گذشته، یکی از طبقه ها که از بقیه دسترسی اش بهتره تبدیل شد به جایی برای چینش اشتراکی متعلق به اون چیزهایی که بیشتر از بقیه میرم سراغشون. ظهر کلی خنده ام گرفته بود وقتی داشتم به این منطق خودم و حساب و کتابم برای زمان برداشتن لباسهام فکر میکردم، شاید بیشتر به این دلیل برام خنده دار بود که این ترم دارم انبارداری درس میدم و این اتفاق هم به نوعی ناشی از این بوده همه اش ذهنم درگیره مطالب اون درسه!

۱۳۹۱ شهریور ۲۱, سه‌شنبه

زندگی چه ساده عوض میشه

از هفته پیش تا این هفته خیلی چیزها توی زندگیم عوض شده: خونه ام، عادتهای روزانه ام، برنامه های تفریحی ام و شاید اغراق نباشه اگه بگم کلا لایف استایلم با سرعت عجیبی داره تغییر میکنه. شاید ذات تنها بودنه، اینکه باید برای خودت شادیهای کوچیک به وجود بیاری تا با خلاءهای بزرگ کنار بیای. خونه ام اومده خیلی نزدیک به محل کارم، توی یه شهر کاملا دانشگاهی و کوچیک که اکثر اتفاقاتش توی خوابگاههای دانشگاه میفته تا خیابون. سال پیش توی شهر بزرگی زندگی میکردم (البته در مقیاس شهرهای اروپایی، ولی در حقیقت نه چندان بزرگ) و توی شهر دیگه ای سرکار میرفتم. با وجود سختی، انتخاب کرده بودم که روزی 1 ساعت مسیر رفت و بعد هم برگشت از کار تا خونه رو طی کنم تا در عوض توی شهر بزرگتری باشم که هیچ وقت احساس کسالت نکنم و همیشه کاری برای انجام دادن باشه. اما حالا اومدم جایی که از پشت میزم سرکار تا پشت میزم توی خونه کمتر از 15 دقیقه میشه. جاهایی که میتونم برم محدودتر شده اما وقت بیشتری دارم و میتونم بیشتر ورزش کنم، بیشتر بخونم و بیشتر استراحت کنم.
این روزها دلیلی برای بیدار نشستن ندارم، تو نیستی تا با هم هی بشینیم حرف بزنیم و نفهمیم چطور شد که زمان گذشت. تو که نیستی دیگه حوصله خرید رفتن تا فروشگاه دورتر با قیمت و کیفیت بهتر هم نیست، همین فروشگاه نزدیک خونه هم کفایت میکنه تا غذای سردستی من راحت آماده بشه. الان میفهمم که چقــــــــــــــــدر توی زندگیم حضورت پررنگ بوده. خوبه این فهمیدنها، خوبه این تجربه کردنها، خوبه که آدم حس کنه چقدر رنگ زندگیش عوض میشه با حس کردن عطر یک نفر توی خونه  یا با شنیدن صداش وقتی داره آواز میخونه. قدر تمام لحظه های بی تو بودن رو میدونم چون کمک میکنه بیشتر بفهمم قدر لحظه های با تو بودن رو.

۱۳۹۱ شهریور ۱۵, چهارشنبه

چطور آخه باید این بغض لعنتی رو قورت داد؟

 واقعا اونا که میتونن دمِ رفتن مسافر گریه شون رو قورت بدن خیلی شاهکار میکنن. امروز توی فرودگاه هرکاری کردم حتی با مسخره بازی و خنده و شوخی هم نتونستم بغضم رو قورت بدم. واسه خودم زده بودم زیر آواز که: "پشتِ سر مسافر گریه شگون نداره ...." اما اونجایی که بغلت کردم و واقعا فهمیدم داری میری زرتی زدم زیر گریه. حالا باز خوبه که بعدش تونستم خودم رو  جمع و جور کنم و الکی بگم "آخی دلم خالی شد". اما تا از سکیوریتی چک رد شدی شروع کردم به عَر زدن. از پله ها اومدم پایین و با هق هق گریه کردم. تمام راه فرودگاه تا سرِکار رو توی قطار زار زدم. یه نفر نزدیکم نشسته بود دلم براش سوخت که هی قیافه زار و گریه های منو میبینه اما خوب به خاطر اون که نمیشد بساط دلتنگی رو تعطیل کرد. صبح انقدر از خودم مطمئن بودم که خیلی راحت ریمل و خط چشم کشیده بودم، دیگه از 2 کیلومتری داد میزد که دارم گریه میکنم. اما خوب تمام اون اشکها رو بگذار به حساب آبی که پشت سرت نریختم تا زود برگردی. شاد باشی مسافر نازنینِ من

۱۳۹۱ شهریور ۱۴, سه‌شنبه

Dare to live until the very last

 
این روزها با این آهنگ زندگـــــــــــی میکنم.

Dare to live (vivere) by Andrea Bocelli & Laura Pausini

Try looking at tomorrow not yesterday
And all the things you left behind
All those tender words you did not say
The gentle touch you couldn't find

In these days of nameless faces
There is no one truth but only pieces
My life is all i have to give

Dare to live until the very last
Dare to live forget about the past
Dare to live giving something of yourself to others
Even when it seems there's nothing more left to give

http://www.youtube.com/watch?v=k7ws-a0lCGc&feature=related

۱۳۹۱ شهریور ۱, چهارشنبه

تحریم! واقعا مقابله با کی؟

از سه سال پیش تا حالا به جز یک دفعه (اون هم به دلیل نبودنِ بلیط) همیشه با پرواز ابران ایر اومدم اینجا. دلیلش هم خیلی ساده است، پرواز مستقیم به اینجا رو جز ایران ایر نداره. با هر ایرلاین دیگه ای که بخوای بیای کپنهاگ حتما حداقل یه توقف داره که یه پرواز 5.5 ساعته رو تبدیل میکنه به حداقل 7-8 ساعت. بعد از یه بار امتحان ترکیش ایرلاین و در نظر گرفتن پرواز طولانی و پذیرایی افتضاحش و تاخیر هر دو تیکه پرواز، تصمیم گرفتم که همیشه با ایران ایر برم و بیام. این قضیه عدم امنیت پروازهای ایرانی هم که به نظرم مسخره میرسه چون باید هواپیماها استاندارهای لازم رو داشته باشن تا اجازه پرواز توی محدوده هوایی اروپا رو بگیرن.
اون اوایل پرواز ایران مستقیم میومد و مستقیم هم برمیگشت، اما الان بیشتر از دو ساله که خیلی از کشورهای اروپایی به بهانه تحریمهایی که سردمدارن اروپایی و امریکایی مدعی هستند هدفشون به هیچ وجه مردم نیست، از دادن سوخت به هواپیماهای مسافربری ایرانی خودداری میکنن! این ممانعت قبلا شامل همه کشورها نمیشد و مثلا پروازی که میومد سوئد و یا دانمارک، توی مسیر برگشت اول یه توقف 1-2 ساعته توی فرودگاههای دیگه شامل وین و بوداپست داشت برای سوختگیری. چون کشورهای مدعی دموکراسی و حقوق بشری مثل سوئد و دانمارک دیگه بهشون بنزین نمیدادن. به نظرم کاملا واضحه که این تحریم مردم عادی رو نشونه نگرفته و هدفش دولت و حکومت ایرانه! شما شک دارید؟ جون مردم که ارزشی نداره، حالا یه تعداد ایرانی هم موقع این  نشستن و بلند شدنِ چند باره هواپیما جونش در خطر قرار بگیره مهم نیست که. مهم اینه که تحریم کننده ها فریاد میزنن که تحریم ها علیه مردم نیست و دوستان روشنفکرنمای ما هم اصلا به روی خودشون نمیارن و با تمام توان خودشون رو متقاعد میکنن که این به ظاهر دموکراسی دوستان، دولت و حکومت رو هدف گرفتن. 
و باز هم این دوستانِ عزیز، توجهی نمیکنن و صدایی ازشون درنمیاد وقتی پروازی که باید 5.5 ساعت باشه، بیش از 12 ساعت طول میکشه چون توی بوداپست هم یهو به خلبان بعد از فرود میگن که سوخت نمیدن چون تحریمهای جدید از هفته پیش (و صد البته کاملا در جهت مخالفت با دولت ایران) دادن سوخت در اونجا رو هم ممنوع کرده. تا نهایتا بعد از 5 ساعت و کلی چونه زنی، سوخت هواپیما رو تا فرودگاه تبریز تامین کنن! فرودگاه تبریز نه تهران! که فقط هواپیما بتونه به مرز ایران برسه!
این قصه ها تازه نیست و فقط یکی و دو تا نیست، اما کجان اون کسانی که مدعی دفاع از حقوق بشر هستن؟ کجان اون خبرنگارهایی که به دلیل خارج از ایران بودنشون شاید صداشون جایی شنیده بشه؟ کجاست دارنده جایزه صلح نوبل که در جهت حقوق انسانی مردمش صداش رو به جایی برسونه؟ اینا سرشون گرمه به اینکه احمدی نژاد رو یه قول بی شاخ و دم معرفی کنن که تمام بدبختی ما گردنِ اونه. مشکلات مالی مردمِ ما فقط محدود به قصه گرونی مرغ و گوشت نیست، داستانِ متوقف شدن خط تولید صدها کارگاه و کارخونه و بیکار شدنِ کارگرها و کارمندهای اونهاست چون مواد اولیه بهشون نمیدن. مشکلاتِ ما، دردِ نبودِ داروییه که تا دیروز بود و از امروز به خاطر تحریم نیست. اما کُجان اون افرادی که میتونن این مسائل رو بلند فریاد بزنن تا همه بشنَوَن؟

۱۳۹۱ مرداد ۲۶, پنجشنبه

کاش نگرانیهای آدم آب میشد و میرفت

دیروز بالاخره بعد از 3 ماه گشتن یه خونه پیدا کردم و قرارداد بستم، خونه ای که حتی در نگاهم نزدیک به ایده ال هم نیست فقط میدونم که توش احساس امنیت میکنم و آدمهای خوبی نزدیکم زندگی میکنن. اونقدرها شیک نیست و پنجره هاش خیلی کوچیکه. از همین الان تمام فکر و ذکرم اینه که حالا که کم آسمونو میبینم چطور دلم کمتر بگیره از این دوری، گرچه آسمون اینجا که از یه ماه دیگه بیشترِ ساعتهای روز یا ابریه و یا تاریک. نمیدونم شاید خیلی بهونه گیر شدم و با هر چیز کوچیکی به هم میریزم. سخته برام تصورِ اینور دنیا بودنِ من و اونور دنیا بودنِ تو. اینروزها احتیاج به حمایت و امید دارم اما اونهایی که الان باید بیش از هرکس دیگه ای بهم امید بدن، هر بار که صحبت میکنیم، دلِ من رو خالی میکنن و هی میگن میدونی چقدر سخته؟ حالا خدا کنه این تصمیمتون درست باشه؟ حالا یعنی چی میشه؟ یکی نیست بگه بابا منم آدمم، کی میخواد خودشو جای من بذاره و شرایط من رو درک کنه؟
گمونم تا یه مدت این وبلاگ بشه غُرکَده اما حتما زود درست میشه. همه این روزها زود میگذره. یه دوست وبلاگ نویسی میگه وقتی توی یه تغییر هستید، شروع نکنید به نوشتن از اون تغییر، ننویسید از حالی که دارید و اینکه شرایطتتون چطور پیش میره. صبر کنید تا زمان بگذره و بعد از دور به هرچی که پیش اومده نگاه کنید، اونوقته که میتونید درست قضاوت کنید. اما گاهی فکر میکنم این نوشتنه که خیلی از استرسها و نگرانی ها رو کم میکنه و چه بسا سختی های این دوره گذار رو کم میکنه. نمیخوام به این توصیه عمل کنم و برعکس میخوام بنویسم تا بعد از مدتی وقتی بیام و اینجا رو مرور کنم، خودم به خودم آفرین بگم که از پَسِش براومدم.

پس نوشت -- هفته گذشته عجب روزهای نفسگیری داشت؛ همه چیز در کمتر از 48 ساعت اتفاق افتاد: جابه جایی به خونه ای که چندان دوست نداشتم، به هم زدن قرارداد، پیدا کردن خونه ای که عاشقشم و اثاث کشی به اونجا. واقعا خدا گاهی کارهایی میکنه که آدم شاخ درمیاره. خوشحالم که حالا هرچقدر بخوام آسمون دارم تا من رو به تو پیوند بزنه.

این هم یه شروع تازه

همیشه شروع کردن سخته، حالا فرقی نمیکنه که یه مرحله جدید از زندگی آدم باشه یا یه دوره جدید تحصیلی یا حتی در همین سطح کوچیک شروع کردن نوشتن یه وبلاگ. جای دیگه ای مینوشتم اما از خصوصی بودن در اومد و تصمیم گرفتم کوچ کنم تا بتونم آزادانه بنویسم. ما ایرانیها در هر شرایطی که باشیم ناخودآکاه به اون سمت میریم که خود سانسوری کنیم چون همیشه میدونیم که قضاوت میشیم و دردناکتره که این قضاوت از طرف آدمهایی باشه که هیچ وقت شرایطمون رو درک نمیکنن.
زندگی متفاوتی رو دارم شروع میکنم که پر از فراز و نشیبهای متعدده، شرایطی که با هر کسی نمیتونم به سادگی در میون بگذارم اما همیشه نوشتن آدم رو سبک میکنه و فضای مجازی دوستهایی رو به وجود میاره که میتونه در این شرایط خیلی کمک کننده باشه. مسلما مینویسم که خونده بشم و ایده ها و نظرات متعدد رو بشنوم اما هدفم صرفا داشتن خواننده های متعدد نیست. برام دوست داشتنیه که فضای مجازی آدمهای دور از هم رو خیلی بیشتر از اون که تصورش رو میکنن به هم نزدیک میکنه.

تا بعد