۱۳۹۱ شهریور ۲۱, سه‌شنبه

زندگی چه ساده عوض میشه

از هفته پیش تا این هفته خیلی چیزها توی زندگیم عوض شده: خونه ام، عادتهای روزانه ام، برنامه های تفریحی ام و شاید اغراق نباشه اگه بگم کلا لایف استایلم با سرعت عجیبی داره تغییر میکنه. شاید ذات تنها بودنه، اینکه باید برای خودت شادیهای کوچیک به وجود بیاری تا با خلاءهای بزرگ کنار بیای. خونه ام اومده خیلی نزدیک به محل کارم، توی یه شهر کاملا دانشگاهی و کوچیک که اکثر اتفاقاتش توی خوابگاههای دانشگاه میفته تا خیابون. سال پیش توی شهر بزرگی زندگی میکردم (البته در مقیاس شهرهای اروپایی، ولی در حقیقت نه چندان بزرگ) و توی شهر دیگه ای سرکار میرفتم. با وجود سختی، انتخاب کرده بودم که روزی 1 ساعت مسیر رفت و بعد هم برگشت از کار تا خونه رو طی کنم تا در عوض توی شهر بزرگتری باشم که هیچ وقت احساس کسالت نکنم و همیشه کاری برای انجام دادن باشه. اما حالا اومدم جایی که از پشت میزم سرکار تا پشت میزم توی خونه کمتر از 15 دقیقه میشه. جاهایی که میتونم برم محدودتر شده اما وقت بیشتری دارم و میتونم بیشتر ورزش کنم، بیشتر بخونم و بیشتر استراحت کنم.
این روزها دلیلی برای بیدار نشستن ندارم، تو نیستی تا با هم هی بشینیم حرف بزنیم و نفهمیم چطور شد که زمان گذشت. تو که نیستی دیگه حوصله خرید رفتن تا فروشگاه دورتر با قیمت و کیفیت بهتر هم نیست، همین فروشگاه نزدیک خونه هم کفایت میکنه تا غذای سردستی من راحت آماده بشه. الان میفهمم که چقــــــــــــــــدر توی زندگیم حضورت پررنگ بوده. خوبه این فهمیدنها، خوبه این تجربه کردنها، خوبه که آدم حس کنه چقدر رنگ زندگیش عوض میشه با حس کردن عطر یک نفر توی خونه  یا با شنیدن صداش وقتی داره آواز میخونه. قدر تمام لحظه های بی تو بودن رو میدونم چون کمک میکنه بیشتر بفهمم قدر لحظه های با تو بودن رو.

۲ نظر:

  1. تصویرا دارن برات جون می گیرن
    فاصله که میفته تازه پی می بری به حجم انبوه چیزایی که داشتی و نیست
    کارایی که میکردی براش و الان نیست و انگیزه ای براش نداری
    اولین باری که مائده رفت من دم صبح بر گشتم خونه از فرودگاه. تنها بودم و وقتی وارد خونه شدم اولین چیزی که دیدم بند اپارتمانی بود پر از لباس شسته که خشک شده بودن. ناخوداگاه شروع کردم به جمع کردنشون. مائده همیشه دوست داشت هر چیزی تا بشه و سر جای خودش قرار بگیره و اون لحظه اولین حس از این دست حس ها بود و من فهمیدم لازم نیست همه چی رو تا کنم و خدا میدونه که چقدر با خودش دلتنگی میاره همچین چیزی

    پاسخحذف
  2. آره واقعا همینطوره. یهو میفهمی چه خلا بزرگی تو زندگی ات به وجود اومده. شاید آدم قبل اینکه در این موقعیت قرار بگیره کمی اوضاع رو ساده تر از واقعیت تصور میکنه. اما عمق و گستردگی اون بعدا خودشو نشون میده.

    پاسخحذف