۱۳۹۱ مهر ۴, سه‌شنبه

دوباره حال و هوای روزهای اول دلدادگی

امروز روز سختی بود. از ساعت 5 صبح تا 6.5 عصر، 9 ساعتش رو توی قطار بودم و بقیه روز رو هم سر پا  و در حال حرف زدن. اما امروز روز سختی بود نه به دلیل خستگی راه، بلکه به دلیل خاطره های تلخ و روزهای نفسگیری که جلوی چشمم رژه رفتن. به یاد روزی افتادم که همین مسیر رو با هم طی کردیم بدون اینکه تصویر روشنی از آینده داشته باشیم. کنار هم ایستادیم با وجود تمام سختی ها. از جلوی جایی که اون روزهای آخر موندیم رد شدم و فکر کردم به تمام لحظه های مزخرفی که اونجا گذروندیم. رفتم توی دانشگاه و به یاد تمام روزهایی افتادم که رفتیم گواهی بگیریم. با اون چاقالوی تنبل توی دپارتمانتون حرف زدم و به یاد تک تک روزهایی افتادم که هی وقت گذاشتی و وقت گذاشتی روی پروژه ات. اون یکی چاقالوی بدذات رو دیدم و به یاد تمام خاطره های مزخرف افتادم.
ولی سخت ترین لحظه برام زمانی بود که از پله های تنگ قطار بالا رفتم و یادم افتاد که ما اون روز مجبور شدیم تمام راه رو روی اون پله های تنگ وایسیم و آخر سر اونطوری با یه تلفن داغون بشیم.
همه اینها یادم آورد که از همون یازده سال پیش چه فراز و نشیبهای عجیبی داشتیم. تک تک اتفاقات این سالها مثل فیلم از جلوی چشمام گذشتن و من رو دوباره عاشق کردن. وقتی رسیدم خونه، حال و هوای روزهای اول دلدادگی رو داشتم. آهنگهایی رو گوش دادم که اون روزها لحظه هام رو پر میکرد و به یاد آوردم که چقدر عاشق بودم و چقدر عاشقترم هر روز. 

۱ نظر: