۱۳۹۱ مهر ۱۱, سه‌شنبه

دنیای بی دوست

 
مدتهاست دوست واژه غریبی شده برام. اگه بخوام خیلی دقیقا بگم میشه دقیقا از سه سال پیش، دقیقا از زمانی که همه گذشته رو پشت سر جا گذاشتم. دقیقا از زمانی که فهمیدم چقدر وحشتناکه دنیای بی دوست و چقدر سخته پیدا کردن دوست واقعی. این روزها این خلا رو بیشتر از قبل حس میکنم، شاید چون تو برام اونقدر دوست بودی که وجود این خلا رو اونقدرها احساس نکنم. اما حالا مفهموم تنهایی رو میفهمم. گاهی فکر میکنم آیا واقعا میشه روزی برسه که من هم یه عده رو دوست خودم بدونم؟ شاید عیب از منه که آدمها رو زود به حریمم راه نمیدم یا شاید هم همه چیز دست زمونه است که آدمهایی با توان دوستی واقعی رو این روزها سر راهم قرار نمیده. نمیدونم شاید هم الان دیگه آدمهایی در سن و سال من و در اواخر دهه سوم زندگی، منفعت طلب تر و حسابگرتر شدن از اینکه بشه روشون به عنوان دوست حساب کرد. البته شاید من اونقدر دوستهای خوب داشتم که سختگیرم کردن. بهترینهای زندگیم رو از دوره 7 ساله راهنمایی و دبیرستان دارم که هیچ وقت هیچ دوستی نتونست به گرد پاشون هم برسه. گاهی فکر میکنم من خیلی به دنبال ایده ال ها هستم و اون ایده ال ها خیلی به ندرت در دنیای واقعی پیش میان. سخته دوستهای خوب و قابل اعتماد آدم هزاران کیلومتر از آدم دور باشن، سخته که دیدارها اینترنتی باشه و دردناکه اونوقتی که یه دوست میخوای که کنارش بشینی و از زمین و زمان بگی، تنها کسانی به ذهنت برسه که هیچ جوره این امکان براشون وجود نداره. گاهی میترسم از آینده ای که توش هیچ دوست واقعی ای نداشته باشم، میترسم از زندگی ای که حلقه آدمهای دور و برم اینقدر کوچیک باشه. کاش آدم میتونست توی اون چمدون سی کیلویی با خودش تمام گذشته اش رو هم ببره.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر