۱۳۹۱ مهر ۲۰, پنجشنبه

The how of happiness

دارم جدیدا کتابی میخونم تحت عنوان The how of happiness. چیزی که توی این کتاب بیشتر از هر چیز دیگه نظرم رو جلب میکنه اینه که نویسنده اون یه محقق دانشگاهیه و هر نظریه ای میده سعی میکنه اون رو براساس یه سری مشاهدات و تستهای مختلف رد یا ثابت کنه. میتونم بگم در طول این سالها ناخودآگاه ذهن من یاد گرفته که هر نظریه ای رو به چالش بکشه و بگه از کجا معلوم؟ بنابراین گاهی بیشتر از اونکه به موضوع بحث جذب بشم، به روش تحقیقش جذب میشم و اینکه گاهی اون رو زیر سوال میبرم و فرضا خیلی جاها میگم فاکتور خاصی که توی این سری آزمایشات به عنوان متغیر مستقل مورد تست قرار گرفته، تنها عامل اثرگذار به متغیر وابسته نیست و نمیتونه تنها توجیه کننده برای تغییرات اون باشه. اما در هر حال جدای از تمام این صحبتها، به نظرم حتی اگه تمام نظریات این کتاب رو قبول نداشته باشم به نظر کتاب خوبی میرسه. باید اعتراف کنم اولین و پایه ای ترین فرضی که گذاشته رو قبول ندارم که باعث میشه وقتی آمار و اعداد و ارقام ارائه میده، ذره ای بهش اعتماد نکنم. نظریه  اولیه ای که مطرح میکنه اینه که اگر مقدار شادی رو متغیری وابسته به سه فاکتور شرایط (circumstances)، فعالیتهای روزانه زندگی (Intentional activities) و ویژگیهای ژنتیکی (set points) بدونیم، نتایج تحقیق روی گروهی ار افراد در امریکا نشون داده که شرایط هر فرد شامل موقعیت اجتماعی، بیکاری، میزان ثروت و ... تنها تعیین کننده 10% از تغییرات میزان شادی میتونه باشه. و در عوض نقطه آغازین هر فرد به عنوان ظرفیت شادی که به نوعی ناشی از ژنتیک فرد میشه، سهمی معادل 50% داره و نهایتا این سهم برای فعالیتهای فردی به 40% میرسه. 
 

 
به نظرم خیلی منطقی میرسه که تمایل یک شخص برای شاد بودن و در نتیجه کارهایی که در جهت اون انجام میده سهم بالایی در تغییر سطح شادی داشته باشه اما واقعا نسبت درصدی بین عوامل ژنتیکی و شرایط محیطی خیلی وابسته به جامعه مورد امتحان در این آزمایش میشه. توی کشوری که بیکاری یه نفر معادل با از دست دادن همه چیزش میشه، حرف زدن از تمایل به شاد بودن مثل یه جوکِ مضحک میمونه که کسی حتی تحمل خندیدن بهش رو نداره. وبدتر از اون اینکه این شرایط محیطی گاهی دلیلی برای شاد بودن باقی نمیگذاره که کسی بخواد تلاشی در جهتش بکنه. اگه بخوام خیلی ترسناک و واقع بینانه نسبت به شادیهای مردم کشورم حرف بزنم، باید این اعتراف بیرحمانه رو داشته باشم که که شادی های سطحی ما حتی دیگه به سختی جایی برای بروز پیدا میکنه. این شادیهای ظاهری ذره ای عمق ندارن و تلاش در بیشتر کردنشون هم از داخل آدم رو میپوسونه و همه اش این سوال رو پیش میاره که آخرش چی؟ گاهی به نظر میرسه که این روزها شاد بودن هم شده یه نیاز لوکس در کشور ما و نشانه اش رو این میبینم که مردم تا کسی رو میبینن که میخنده و زیاد زندگی رو به خودش سخت نمیگیره، بلافاصله میگن "تو هم چه دل خوشی داریا" یا اینکه "چه الکی خوشی". انگار که شادی شده باشه یه کار قبیح.  

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر