۱۳۹۱ آبان ۱۵, دوشنبه

سرماخوردگی رمانتیک!


سرماخوردگی یکی از اون مریضی هاست که گاهی یه حس رمانتیک و متفکرانه به آدم میده. اون وقته که حال و توان نشستن و کار کردن نداری و تمام روزت رو توی تخت میگذرونی یا زیر پتو جلوی تلویزیون در حالیکه چای یا شیر داغت رو یواش سر میکشی. البته تمام اینها مشروط به اینه که یه سرماخوردگی سبک باشه نه آنفلوانزایی که آب از چشم و بینی آویزون باشه و سرخی بینی و فرورفتگی چشمها وضعیت رو سوزناک کرده باشه.
این آخر هفته، سرماخوردگی و گلودرد و سرفه های پی در پی مهمون من بودن، سرماخوردگی وحشتناکی نبود اما همین بس که توان و حوصله همه چیز رو ازم گرفته بود. در عوض سعی کردم اون شکل و شمایل رمانتیک رو کمی بهش بدم با پاهای گره کرده بشینم و چشم بدوزم به تلویزیون در حالیکه پتو رو انداختم رو دوشم و یه نوشیدنی داغ داره این خش خش وحشتناک گلو رو آروم میکنه. اما آخر هفته من زمانی کامل میشه که بشینم پشت کامپیوتر، یه مجموعه از کیتارو بذارم و بخوام که توی این وبلاگ چیزی بنویسم که البته باز هم اون چای داغ کنار دستم باشه و بخارش همینطور وسوسه کننده بیاد بیرون. درسته که سرماخوردگی توان و حوصله کار کردن رو ازم گرفته بود اما یه اول هفته داره شروع میشه با کلی کار که همه اش بهم چشمک میزنن و لحظه ای رهام نمیکنن.
گاهی فکر میکنم من راه و رسم زندگی کردن رو درست بلد نیستم یا شاید درست بهش عمل نمیکنم. باید خودم رو عادت بدم که روزهای آخر هفته برای کار کردن نیست و این روزها باید به بطالت گذرونده بشه، باید از کار نکردن لذت برد، یه فیلم خوب دید، برای خوردن شام یا نوشیدنی رفت بیرون، توی فیس بوک چرخید و با دوستها جفنگ گفت و خندید و انرژی جمع کرد برای روزهای آینده. مدتهاست که برای من آخر هفته ها فرقی با روزهای دیگه نداره جز اینکه دفتر کارم منتقل میشه به همین اتاق توی خونه در حالیکه لباس راحت تنمه و با راندمان پایین کار میکنم چون خسته ام و یه طورایی دلم جای دیگه است نه پشت میز کار. شاید همیشه دارم صبر میکنم تا یه اتفاق خاص بیفته که بعد از اون دیگه این رفتارم رو ترک کنم. همیشه گفتم بعد از اینکه تزم تمام شد، بعد از اینکه این کار رو گرفتم، بعد از اینکه این کورس تموم شد، بعد از اینکه این مقاله رو فرستادم و ... اما انگار همیشه یه موضوع تازه ای پیش میاد که در اولویت قرار میگیره و به اشتباه در اولویت قرار میگیره در برابر روح و روان خودم. گاهی لازمه به عقب برگردم و نگاه کنم و خودم رو اصلاح کنم. گاهی فکر میکنم مایی که اینطوری رفتار میکنیم، داریم خودمون رو فدای هیچ میکنیم، داریم خودمون رو فدای هدفهایی میکنیم که بخشی از زندگی مون هستن نه همه اش ولی در عوض ما تمام زندگیمون رو پاشون ریختیم. نمیخوام بگذره روزهای جوونی و برگردم به عقب نگاه کنم و ببینم اونوقتی که باید لذت میبردم، نبردم و حالا خیلی دیره. این هفته که گذشت اما شاید هفته دیگه شروع خوبی باشه برای تمرین این تغییر.

۱ نظر:

  1. جالبه که منم وقتی سرماخوردگی و تب دارم احساس بدی ندارم! گذشته از مشکلات فیزیکش حس خوبی به آدم میده انگار. آدم احساس می کنه بهتر پدیده ها رو می بینه و درک می کنه و احساس های قوی تری داره.
    درباره ی آخر هفته هم که دویست درصد موافقم!

    پاسخحذف