۱۳۹۱ آذر ۶, دوشنبه

نشون بده كه هستي

پدربزرگم هميشه ميگفت كه آدم اگه توي زندگي اش به چيزي اعتقاد داشته باشه حتي اگه اون يه چوب خشك باشه، رنگ و بوي دنيا عوض ميشه. شايد بتونم تكميلش كنم كه حتي اگه بي اعتقاد باشي و اينو بدوني و در دونستن خودت روراست باشي، باز هم اونقدرها زندگي وحشتناك نيست. اوج فاجعه وقتي اتفاق ميفته كه اون وسط گير ميكني. تكليفت با خودت معلوم نيست و هر دقيقه از يه طرف غش ميكني. روزهاي سخت ميتونه روزهاي قوي شدن اعتقاد باشه اما گاهي همين روزها ميشن منشا اصلي شروع به بي اعتقادي. همه چيز بستگي به اين داره كه اوضاع چطور پيش بره. گير كردم اون وسط، گير كردم كه آيا خدايي شنونده دعاها هست و يا فقط اين ماييم كه دلمون رو به دعا خوش كرديم. اين وسط حيرونم و به هر سمت كه نگاه ميكنم منطق يا حسّي هست كه ميگه اون درسته. دوست ندارم بي اعتقاد بشم اما تنها و تنها دست خودشه كه باورم رو به كدوم سمت ببره.

رقابتهای بی معنی

برای خیلی هامون پیش اومده که وقتی دلمون پره و داریم از چیزی شکوه میکنیم، شنونده بپره وسط و بگه باباااااااا این که چیزی نیست، تو هنوز درد ندیدی، نمیدونی چه بلاهایی سر من اومده. یکی نیست بگه، آخه ناراحت بودن و مشکل داشتن هم واقعا چیزیه که بخوای در مورد رقابت کنی. بیا همه مشکلات دنیا مال تو، خوشحالی الان؟

۱۳۹۱ آذر ۱, چهارشنبه

پیامک شبانه

هیچ وقت نویسنده خوبی نبودم، همیشه برای نوشتن چند خط ساعتها وقت صرف کردم و عجیب اینکه حالا بخش اعظم کارم وابسته به نوشتنه و چه عذابیه این نوشتن وقتی هیچ وقت از نوشته هات راضی نیستی. اما نوشتن برای تو و خطاب به تو حکایت دیگه ای داره. نگران برداشت غلط از واژه ها نیستم که تو خودت بهترین خواننده دنیایی، نگران مفهوم نبودن اونچه مینویسم نیستم که تو نگفته تمام اونچه که توی ذهنمه رو میخونی. این روزها بیشتر از هر زمان دیگه ای به یادتم. مثل تو من هم منتظر اون رنگ، اون زنگ و اون آهنگ هستم. نیمه های شب منتظر اس ام اس تو برای اینکه خبر خوبی رو بهم بدی که نتونستی تا صبح که من بیدار میشم پیشت خودت نگه داری. میدونم اون روز دور نیست که این اس ام اس شبانه رو ازت بگیرم و بعد مفصل بشینیم با هم تا خود صبح حرف بزنیم. منتظر اون نیمه شب هستم که تو هی بگی حالا برو بخواب فردا حرف میزنیم و من بگم که نه خوابم نمیبره از شادی و هی بگم و بگم و بگم و خاطره بسازم.
دور نیست عزیزترینم روزی که بعد از مدتها نفس عمیقی بکشیم و واقعا زندگی رو شروع کنیم. دور نیست مهربونترینم. تو که بهتر از هر کسی میدونی من هیچوقت امید و ایمانم رو به اون آینده روشن از دست نمیدم. اما گاهی صبرم کم میشه، گاهی بی طاقت میشم. ولی انرژی میگیرم با فکر کردن به بیست و چهار روز دیگه، هی میرم بلیط هواپیما رو نگاه میکنم و باور میکنم که واقعا داره اون روز میرسه، روزی که ضربان قلبت رو حس کنم و دوباره آروم بشم. اما چه کنم که تمام لذت فکر کردن به آغوشت، برام تبدیل به اشک میشه وقتی به زمان برگشت فکر میکنم. جداً نمیدونم با چه قدرتی میخوام برگردم. واقعا نمیدونم چطور میتونم. اما میدونم که ما همه چیز رو ممکن میکنیم حتی غیرممکن ترینها رو، و این دوری هرچند سخت ترین تجربه زندگیمه اما از پسش برمیایم.

۱۳۹۱ آبان ۱۶, سه‌شنبه

تبرت رو خوب تیز کن

 
برنامه ریزی و پایه گذاری صحیحِ مراحل اجرای یه تصمیم یا پروژه، یکی از مهمترین چیزهاییه که ما توی ایران یاد نمیگیریم. به نظرم شاید بشه نمود این مشکل رو اونجایی به وضوح دید که روش تحقیق در گروه درسهای بسیار کم اهمیت دانشگاهها قرار میگیره. یه مدت توی یه گروه تحقیقاتی توی وزارت بازرگانی کار میکردم و رئیس فوق العاده ای داشتم. یکی از اصلی ترین نکاتی که همیشه به ما یادآوری میکرد این بود که اگه یک ساعت برای بریدن تنه یه درخت وقت دارید، 45 دقیقه رو صرف تیز کردن تبر کنید. در طول اینهمه سال نه توی مدرسه و نه دانشگاه به ما یاد ندادن که واقعا قبل از دست به کار شدن، واقعا بشینیم و فکر کنیم که چطور مراحل کار رو پیش ببریم. شاید عمق فاجعه رو زمانی میشه درک کرد که یه نگاه سطحی بندازیم به پروسه تحقیق دانشجوهای دکتری در ایران و خارج از ایران. بی هیچ اغراقی، دانشجوی دکتری داره تربیت میشه که یه محقق بار بیاد اما آخرین چیزی که ازش خواسته میشه یه طرح کامل تحقیقه. شاید الان به تمام دانشجوهای دکتری توی ایران بربخوره اما خودم هم روزی جزو این گروه بودم و شاید اگر کسی همچین حرفی میزد بهم برمیخورد چون بالاخره من هم توی پروپوزال و همینطور گزارش پایانی رساله ام فصلی رو تحت عنوان روش تحقیق داشتم. اما یه چیزی که همیشه از قلم میفته و به شخصه تا حالا توی هیچکدوم از رساله های دکتری توی ایران ندیدم، درک واقعی از فلسفه تحقیقه. اینکه یه محقق چه دیدی به دنیا و مقوله کاریش داره که البته یه پله بالاتر قرار میگیره از اینکه چه روشی رو انتخاب کنه برای پروسه تحقیق.
یه جورایی ما همیشه به دنبال حل مسئله بودیم به جای اینکه واقعا بشینیم و فکر کنیم و مسیر حل و چالشهاش رو به بحث بگذاریم. البته خوب نمیشه دانشجوی بیچاره رو مقصر دونست، وقتی همه ازش تنها جواب رو میخوان و انتظار دارن در آخر کار حرفهای مهیّجتری برای گفتن داشته باشه و دیگه چندان مهم نیست که این آدم بعد از 5-4 سال کار طاقت فرسا تبدیل به محقق شده یا صرفا حل کننده یه مسئله خاص. دانشجوهای دکتری توی ایران اکثراً تزهای وحشتناک پیچیده تری دارن نسبت به هم رشته ای هاشون توی دانشگاههای چه بسا بسیار مطرح دنیا. روزی که من برای اولین بار موضوع رساله خودم رو با دانشجوهای دکتری اینجا مقایسه میکردم، هی حرص میخوردم که ببین چه موضوعات آبکی ای دارن و اونوقت پوست ما کنده میشه توی ایران و آخر سر هم دکتری ما رو اینها چندان قبول ندارن. اما یه مقدار که گذشت احساس کردم با وجود اینکه من و امثال من توی دوره دکتری عذاب بیشتری کشیدیم، اما محققهای بهتری نیستیم. ما تبدیل شدیم به آدمهایی که توی اون موضوع خاص رساله مون خیلی میدونیم اما هنوز وقتی یه نفر فلسفه تحقیقمون رو به چالش بکشه، خیلی خوب نمیتونیم دفاع کنیم. به نظرم این موضوع صرفا محدود به این سطح از تحصیلات آکادمیک نیست، بلکه در خیلی از سطوح روزمره زندگی هم صادقه. متاسفانه اکثرا بدون تعقل کافی و بدون اینکه خودمون رو زیر سوال ببریم، دست به عمل میزنیم و آخر و عاقبتش هم نتایج وحشتناکی میشه که تا مدتها اثرش توی زندگیمون باقی میمونه.
 
پ.ن. مقایسه ای که من میتونم انجام بدم صرفا براساس مقایسه دانشگاههای ایران و چند دانشگاه معدودیه که خارج از ایران دیدم. مشخصا اشتباهه اگه بخوام به این مقایسه عمومیت بدم و حکم کلی صادر کنم که همه دانشگاههای خارج از ایران محقق پرورند. هدفم به هیچ وجه این نبود که بخوام ثابت کنم کدوم دانشگاه بهتره، کجا روش بهتری به کار میره و خروجی کدوم سیستم کارامدتره. صرفا قصدم مطرح کردن نقطه ضعفی بود که توی پروسه دکتری ایران دیدم. شاید یه دانشجوی دکتری این چند خط رو بخونه کمی به کارش بیاد.

۱۳۹۱ آبان ۱۵, دوشنبه

schools kill creativity

 
امروز این ویدنوی تد رو دیدم که اتفاقا خیلی هم قدیمیه (مربوط به سال 2006) میشه. شاید حرفی رو زد که مدتها توی جمع های مختلف گفته شده که مدرسه ها بیشتر از اونکه پرورنده های خلاقیت باشند، قاتل اصلی اون هستند. به نکات جالبی اشاره کرد، مثل اینکه توی تمام مدرسه های دنیا اولویت اصلی مربوط به درسهایی میشه مثل ریاضی و علوم، درحالیکه هنر همیشه در اولویت آخره و جالبه که مثال زد که موسیقی و رقص حتی بین اون دروس هنر هم در اولویت پایین تری قرار میگیره. کِن رابینسون اینها رو میگفت و من دوره میکردم روزهای مزخرف مدرسه ام رو. تازه اگر بخوایم واقعا مدرسه های اینها رو با ایران مقایسه کنم (حتی در همین وضعیتی که میگن ناراضی هم هستن)، باز جای تاسف بسیار داره. توی مدارس ما هنر در اولویت آخر نیست، بلکه هنر کلا یه چیز زائد دونسته میشه و واااااااااای که اگر بخواد به رقص و موسیقی هم برسه، دیگه میشه مظهر گناه.
جایی از ویدئوش مثالی زد از خانومی که توی دوران مدرسه به مادرش گفته بودن بچه اش نمیتونه تمرکز کنه و سر کلاس آروم و قرار نداره و به احتمال زیاد مشکل ADHD (پیش فعالی) داره. مادرش بچه رو پیش روانشناس میبره و بعد نظر روانشناس این بوده که نه تنها این بچه پیش فعال نیست بلکه یک رقصنده ذاتیه. این تشخیص درست و پیگیری های بعدی، اون دختر بچه رو تبدیل به یکی از بزرگترین بالرینها میکنه. حالا تصور کنید اگه قرار بود به اون بچه برچسب پیش فعالی بخوره و نشاط و جنب و جوشش با دارو کنترل بشه، چه ظلمی در حقش شده بود. این موضوع اتفاقیه که خیلی وقتها میفته و برچسبهای نا به جا زده میشه به بچه ها. معتقدم مدرسه های زیرمجموعه سازمان ملی پرورش استعدادهای درخشان هم بیشتر از اونکه آموزشگاه و پرورشگاه استعدادها باشن، محلی هستند برای برچسب زدن، برچسب باهوش زدن، برچسب تو باید المپیادی بشه، برچسب تو باید استاد دانشگاه بشی اون هم البته توی رشته های فنی یا پزشکی. چقدر این مدرسه ها مخرب هستند برای پرورش خلاقیت و ذهن نوآور. یاد گرفتیم که همیشه یه جواب درست برای هر مسئله هست و تنها وقتی نمره امتحان رو میگیریم که اون جواب درست رو بدیم. چقدر احمقانه درسهای سالهای جلوتر رو خوندیم، چقدر ابلهانه فراتر از سطح دبیرستان رفتیم که دوباره همون درسها و حرفها رو توی دانشگاه بخونیم. هیچ وقت جایی برای بحث و فکرهای جدید وجود نداشت. این وضوع فقط مختص به مدارس سمپاد نبود، تمام سیستم آموزشی ما همین درد رو داره اما حالا که به عده ای برچسب باهوشی زده بودند، بد نبود کمی هم از اون برچسب خرج میکردند. مدرسه های ما نه فقط قاتل خلاقیت ما هستند بلکه ریشه اعتماد به نفس رو هم توی وجودمون میخشکونن. برام جای سواله که چرا خیلی از آدمهایی که دیدم واقعا کارنامه درخشانی در مدرسه و دانشگاه داشتن، اعتماد به نفسهای پائینتری دارن؟ چرا اونهایی که سطح سوادشون کمتره بیشتر به خودشون اطمینان دارن؟ شاید جواب این سوالها ریشه در این داشته باشه که ما یاد گرفتیم هر مسئله ای فقط یک جواب درست داره و تا مطمئن نباشیم که اونچه توی ذهنمونه همون جواب درسته، نظرمون رو اعلام نمیکنیم. شاید ترس از نمره منفی ،همیشه ما رو یه گوشه نگه میداره تا خودمون رو اونطور که باید نتونیم بروز بدیم. و شاید صدها دلیل دیگه که من هم به دلیل ترس از غلط بودنشون اینجا نمینویسم ....

سرماخوردگی رمانتیک!


سرماخوردگی یکی از اون مریضی هاست که گاهی یه حس رمانتیک و متفکرانه به آدم میده. اون وقته که حال و توان نشستن و کار کردن نداری و تمام روزت رو توی تخت میگذرونی یا زیر پتو جلوی تلویزیون در حالیکه چای یا شیر داغت رو یواش سر میکشی. البته تمام اینها مشروط به اینه که یه سرماخوردگی سبک باشه نه آنفلوانزایی که آب از چشم و بینی آویزون باشه و سرخی بینی و فرورفتگی چشمها وضعیت رو سوزناک کرده باشه.
این آخر هفته، سرماخوردگی و گلودرد و سرفه های پی در پی مهمون من بودن، سرماخوردگی وحشتناکی نبود اما همین بس که توان و حوصله همه چیز رو ازم گرفته بود. در عوض سعی کردم اون شکل و شمایل رمانتیک رو کمی بهش بدم با پاهای گره کرده بشینم و چشم بدوزم به تلویزیون در حالیکه پتو رو انداختم رو دوشم و یه نوشیدنی داغ داره این خش خش وحشتناک گلو رو آروم میکنه. اما آخر هفته من زمانی کامل میشه که بشینم پشت کامپیوتر، یه مجموعه از کیتارو بذارم و بخوام که توی این وبلاگ چیزی بنویسم که البته باز هم اون چای داغ کنار دستم باشه و بخارش همینطور وسوسه کننده بیاد بیرون. درسته که سرماخوردگی توان و حوصله کار کردن رو ازم گرفته بود اما یه اول هفته داره شروع میشه با کلی کار که همه اش بهم چشمک میزنن و لحظه ای رهام نمیکنن.
گاهی فکر میکنم من راه و رسم زندگی کردن رو درست بلد نیستم یا شاید درست بهش عمل نمیکنم. باید خودم رو عادت بدم که روزهای آخر هفته برای کار کردن نیست و این روزها باید به بطالت گذرونده بشه، باید از کار نکردن لذت برد، یه فیلم خوب دید، برای خوردن شام یا نوشیدنی رفت بیرون، توی فیس بوک چرخید و با دوستها جفنگ گفت و خندید و انرژی جمع کرد برای روزهای آینده. مدتهاست که برای من آخر هفته ها فرقی با روزهای دیگه نداره جز اینکه دفتر کارم منتقل میشه به همین اتاق توی خونه در حالیکه لباس راحت تنمه و با راندمان پایین کار میکنم چون خسته ام و یه طورایی دلم جای دیگه است نه پشت میز کار. شاید همیشه دارم صبر میکنم تا یه اتفاق خاص بیفته که بعد از اون دیگه این رفتارم رو ترک کنم. همیشه گفتم بعد از اینکه تزم تمام شد، بعد از اینکه این کار رو گرفتم، بعد از اینکه این کورس تموم شد، بعد از اینکه این مقاله رو فرستادم و ... اما انگار همیشه یه موضوع تازه ای پیش میاد که در اولویت قرار میگیره و به اشتباه در اولویت قرار میگیره در برابر روح و روان خودم. گاهی لازمه به عقب برگردم و نگاه کنم و خودم رو اصلاح کنم. گاهی فکر میکنم مایی که اینطوری رفتار میکنیم، داریم خودمون رو فدای هیچ میکنیم، داریم خودمون رو فدای هدفهایی میکنیم که بخشی از زندگی مون هستن نه همه اش ولی در عوض ما تمام زندگیمون رو پاشون ریختیم. نمیخوام بگذره روزهای جوونی و برگردم به عقب نگاه کنم و ببینم اونوقتی که باید لذت میبردم، نبردم و حالا خیلی دیره. این هفته که گذشت اما شاید هفته دیگه شروع خوبی باشه برای تمرین این تغییر.