۱۳۹۱ آذر ۱۵, چهارشنبه

هجوم دردهای نگفتنی

این روزها یا در حال بشور و بساب هستم و یا آشپزی. همیشه وقتی از همه جا داغونم وسواس تمیزی میگیرم، وسواس نداشتن نون و شیر و آب میوه میگیرم و هر روز میرم فروشگاه، بین قفسه ها میگردم، رنگ موها رو برای صدمین بار بالا و پایین میکنم که شاید اون رنگ قرمزی که میخوام رو بینشون پیدا کنم. هی میگردم و میگردم و همون کاتالوگهای همیشگی رو ورق میزنم و همون رنگ همیشگی رو انتخاب میکنم و باز هم مثل همیشه میبینم که توی قفسه ها جایی براش نیست. میام خونه و ولع پختن کیک میگیرم که هر روز بپزم و بپزم و از اونجایی که نمیتونم خودم تنهایی بخورمشون، میارم سرکار تا همکارهام نوش جان کنن. این روزها که دردها از همه طرف بِهِم هجوم میارن، خودم رو سرگرم میکنم با هر چیزی که نیازی به فکر کردن نداره، ساعتها زیر دوش میمونم در حالیکه سلین دیون داره حنجره اش رو پاره میکنه که I wish I could go back to the very first day I saw you و لئونارد کوهن برای دفعه هزارم میخونه که dance with me to the end of love. اونقدر وان حموم رو میسابم که از سفیدی برق بزنه واما باز راضی نمیشم و پر میکنمش از آب و کف و دوباره و سه باره میشورم.
 
بعد از شستن هر جایِ شستنیِ خونه، نوبت آشپزیه. پیاز خورد کنم، فلفل دلمه ها رو بو کنم و خورد کنم و هویج رنده کنم برای سالاد و کنار هر غذایی که درست کنم مستقل از اینکه چی باشه نخودفرنگی بریزم که سبزی اش طراوت بده به بشقاب. این روزهای کشدارِ بیرحم روزهای افتضاحیه که دلم میخواد جای مسئول صندوق فروشگاه باشم تا بدون اینکه بخوام به چیزی فکر کنم یه کار تکراری و خسته کننده رو انجام بدم و دستگاه جیک جیک کنه و بارکدها رو بخونه و آخر سر با اون لهجه آوازگونه سوئدی بگم "Det blir tvåhundraåttifem" که یعنی شد 285 کرون. انقدر احمقانه دلم گرفته از این روزگار، انقدر احمقانه دلم گرفته از هر چی که پیش میاد و انقدر احمقانه هیچی درست نمیشه.
 
خسته ام از خنده های مصنوعی، خسته ام از تظاهر به شاد بودن، خسته ام از اینکه به دروغ هر روز بگم همه چیز روبراهه، خسته ام از اینکه بگم میدونم همه چیز به بهترین نحو درست میشه اما خودم به این حرفم اعتقاد نداشته باشم. خسته ام از اینکه بگم و توی سرم صدایی باشه که هی بگه دروغگو، دروغگو، دروغگو. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر