۱۳۹۱ مهر ۴, سه‌شنبه

دوباره حال و هوای روزهای اول دلدادگی

امروز روز سختی بود. از ساعت 5 صبح تا 6.5 عصر، 9 ساعتش رو توی قطار بودم و بقیه روز رو هم سر پا  و در حال حرف زدن. اما امروز روز سختی بود نه به دلیل خستگی راه، بلکه به دلیل خاطره های تلخ و روزهای نفسگیری که جلوی چشمم رژه رفتن. به یاد روزی افتادم که همین مسیر رو با هم طی کردیم بدون اینکه تصویر روشنی از آینده داشته باشیم. کنار هم ایستادیم با وجود تمام سختی ها. از جلوی جایی که اون روزهای آخر موندیم رد شدم و فکر کردم به تمام لحظه های مزخرفی که اونجا گذروندیم. رفتم توی دانشگاه و به یاد تمام روزهایی افتادم که رفتیم گواهی بگیریم. با اون چاقالوی تنبل توی دپارتمانتون حرف زدم و به یاد تک تک روزهایی افتادم که هی وقت گذاشتی و وقت گذاشتی روی پروژه ات. اون یکی چاقالوی بدذات رو دیدم و به یاد تمام خاطره های مزخرف افتادم.
ولی سخت ترین لحظه برام زمانی بود که از پله های تنگ قطار بالا رفتم و یادم افتاد که ما اون روز مجبور شدیم تمام راه رو روی اون پله های تنگ وایسیم و آخر سر اونطوری با یه تلفن داغون بشیم.
همه اینها یادم آورد که از همون یازده سال پیش چه فراز و نشیبهای عجیبی داشتیم. تک تک اتفاقات این سالها مثل فیلم از جلوی چشمام گذشتن و من رو دوباره عاشق کردن. وقتی رسیدم خونه، حال و هوای روزهای اول دلدادگی رو داشتم. آهنگهایی رو گوش دادم که اون روزها لحظه هام رو پر میکرد و به یاد آوردم که چقدر عاشق بودم و چقدر عاشقترم هر روز. 

۱۳۹۱ شهریور ۲۵, شنبه

the most convenient location


اگه یه مدت با یه منطق خاص توی یه سری زمینه ها فکر و رفتار کنی، اون منطق به مسائل دیگه هم نشت پیدا میکنه. در طول همه این سالهای دانشگاه، تمام درسها و بحثهای محوری که داشتم روی بهینه سازی بوده، اینکه از زمان و پول و فضا و ... بهترین استفاده بشه. ناخودآگاه این منطق همیشه حتی توی کارهای شخصی ام هم بوده. چطور آشپزی کنم که کمترین مقدار راه رفتن رو بین گاز و یخچال داشته باشم، تعداد بازکردن در یخچال وقت آشپزی چطور میتونه کمتر بشه یا کوتاهترین مسیر بین سالن غذاخوری دانشگاه و ساختمون دانشکده چیه که بیشترین سایه رو هم داشته باشه.
امروز که در کمد لباس رو باز کردم متوجه شدم از یه قانون دیگه هم دارم استفاده میکنم. موضوعی که توی انبارداری و چیدمان کالاها توی انبار مطرحه، اینه که هر پالت یا کارتن رو کجای انبار بگذارن تا کمترین زمان و هزینه رو برای ذخیره و بعد برداشتن کالا داشته باشن. یکی از قوانین خیلی مهم اینه که کالاهایی که با تناوب بیشتری برداشته میشن باید در بهترین جاهای انبار باشن تا کمترین مسافت برای ذخیره و برداشتن اونها طی بشه. ضمنا دو نوع شیوه ذخیره سازی مطرحه اینکه هر قفسه یا بخش یا طبقه به یه نوع کالا فقط اختصاص داشته باشه یا امکان ذخیره سازی بیشتر از یک نوع کالا هم اونجا باشه. هر کدومشون هم نسبت به اون یکی یه سری مزایا داره. وقتی که برای اولین بار کمد لباسهام رو توی این خونه مرتب کردم، هر طبقه رو به یه گروه لباس اختصاص دادم، یه طبقه همه شلوارها، یه طبقه تی شرتها، یه طبقه بلوزهای بافتنی و ....  خلاصه چیدمان من با منطق جای اختصاصی هر گروه بود نه چینش اشتراکی. اما هر باری که میرفتم تا لباس بپوشم باید صد تا کشو رو باز میکردم تا بالاخره همه چیز رو برداشته باشم. ولی ناخودآگاه در طول هفته گذشته، یکی از طبقه ها که از بقیه دسترسی اش بهتره تبدیل شد به جایی برای چینش اشتراکی متعلق به اون چیزهایی که بیشتر از بقیه میرم سراغشون. ظهر کلی خنده ام گرفته بود وقتی داشتم به این منطق خودم و حساب و کتابم برای زمان برداشتن لباسهام فکر میکردم، شاید بیشتر به این دلیل برام خنده دار بود که این ترم دارم انبارداری درس میدم و این اتفاق هم به نوعی ناشی از این بوده همه اش ذهنم درگیره مطالب اون درسه!

۱۳۹۱ شهریور ۲۱, سه‌شنبه

زندگی چه ساده عوض میشه

از هفته پیش تا این هفته خیلی چیزها توی زندگیم عوض شده: خونه ام، عادتهای روزانه ام، برنامه های تفریحی ام و شاید اغراق نباشه اگه بگم کلا لایف استایلم با سرعت عجیبی داره تغییر میکنه. شاید ذات تنها بودنه، اینکه باید برای خودت شادیهای کوچیک به وجود بیاری تا با خلاءهای بزرگ کنار بیای. خونه ام اومده خیلی نزدیک به محل کارم، توی یه شهر کاملا دانشگاهی و کوچیک که اکثر اتفاقاتش توی خوابگاههای دانشگاه میفته تا خیابون. سال پیش توی شهر بزرگی زندگی میکردم (البته در مقیاس شهرهای اروپایی، ولی در حقیقت نه چندان بزرگ) و توی شهر دیگه ای سرکار میرفتم. با وجود سختی، انتخاب کرده بودم که روزی 1 ساعت مسیر رفت و بعد هم برگشت از کار تا خونه رو طی کنم تا در عوض توی شهر بزرگتری باشم که هیچ وقت احساس کسالت نکنم و همیشه کاری برای انجام دادن باشه. اما حالا اومدم جایی که از پشت میزم سرکار تا پشت میزم توی خونه کمتر از 15 دقیقه میشه. جاهایی که میتونم برم محدودتر شده اما وقت بیشتری دارم و میتونم بیشتر ورزش کنم، بیشتر بخونم و بیشتر استراحت کنم.
این روزها دلیلی برای بیدار نشستن ندارم، تو نیستی تا با هم هی بشینیم حرف بزنیم و نفهمیم چطور شد که زمان گذشت. تو که نیستی دیگه حوصله خرید رفتن تا فروشگاه دورتر با قیمت و کیفیت بهتر هم نیست، همین فروشگاه نزدیک خونه هم کفایت میکنه تا غذای سردستی من راحت آماده بشه. الان میفهمم که چقــــــــــــــــدر توی زندگیم حضورت پررنگ بوده. خوبه این فهمیدنها، خوبه این تجربه کردنها، خوبه که آدم حس کنه چقدر رنگ زندگیش عوض میشه با حس کردن عطر یک نفر توی خونه  یا با شنیدن صداش وقتی داره آواز میخونه. قدر تمام لحظه های بی تو بودن رو میدونم چون کمک میکنه بیشتر بفهمم قدر لحظه های با تو بودن رو.

۱۳۹۱ شهریور ۱۵, چهارشنبه

چطور آخه باید این بغض لعنتی رو قورت داد؟

 واقعا اونا که میتونن دمِ رفتن مسافر گریه شون رو قورت بدن خیلی شاهکار میکنن. امروز توی فرودگاه هرکاری کردم حتی با مسخره بازی و خنده و شوخی هم نتونستم بغضم رو قورت بدم. واسه خودم زده بودم زیر آواز که: "پشتِ سر مسافر گریه شگون نداره ...." اما اونجایی که بغلت کردم و واقعا فهمیدم داری میری زرتی زدم زیر گریه. حالا باز خوبه که بعدش تونستم خودم رو  جمع و جور کنم و الکی بگم "آخی دلم خالی شد". اما تا از سکیوریتی چک رد شدی شروع کردم به عَر زدن. از پله ها اومدم پایین و با هق هق گریه کردم. تمام راه فرودگاه تا سرِکار رو توی قطار زار زدم. یه نفر نزدیکم نشسته بود دلم براش سوخت که هی قیافه زار و گریه های منو میبینه اما خوب به خاطر اون که نمیشد بساط دلتنگی رو تعطیل کرد. صبح انقدر از خودم مطمئن بودم که خیلی راحت ریمل و خط چشم کشیده بودم، دیگه از 2 کیلومتری داد میزد که دارم گریه میکنم. اما خوب تمام اون اشکها رو بگذار به حساب آبی که پشت سرت نریختم تا زود برگردی. شاد باشی مسافر نازنینِ من

۱۳۹۱ شهریور ۱۴, سه‌شنبه

Dare to live until the very last

 
این روزها با این آهنگ زندگـــــــــــی میکنم.

Dare to live (vivere) by Andrea Bocelli & Laura Pausini

Try looking at tomorrow not yesterday
And all the things you left behind
All those tender words you did not say
The gentle touch you couldn't find

In these days of nameless faces
There is no one truth but only pieces
My life is all i have to give

Dare to live until the very last
Dare to live forget about the past
Dare to live giving something of yourself to others
Even when it seems there's nothing more left to give

http://www.youtube.com/watch?v=k7ws-a0lCGc&feature=related