۱۳۹۱ مرداد ۲۶, پنجشنبه

کاش نگرانیهای آدم آب میشد و میرفت

دیروز بالاخره بعد از 3 ماه گشتن یه خونه پیدا کردم و قرارداد بستم، خونه ای که حتی در نگاهم نزدیک به ایده ال هم نیست فقط میدونم که توش احساس امنیت میکنم و آدمهای خوبی نزدیکم زندگی میکنن. اونقدرها شیک نیست و پنجره هاش خیلی کوچیکه. از همین الان تمام فکر و ذکرم اینه که حالا که کم آسمونو میبینم چطور دلم کمتر بگیره از این دوری، گرچه آسمون اینجا که از یه ماه دیگه بیشترِ ساعتهای روز یا ابریه و یا تاریک. نمیدونم شاید خیلی بهونه گیر شدم و با هر چیز کوچیکی به هم میریزم. سخته برام تصورِ اینور دنیا بودنِ من و اونور دنیا بودنِ تو. اینروزها احتیاج به حمایت و امید دارم اما اونهایی که الان باید بیش از هرکس دیگه ای بهم امید بدن، هر بار که صحبت میکنیم، دلِ من رو خالی میکنن و هی میگن میدونی چقدر سخته؟ حالا خدا کنه این تصمیمتون درست باشه؟ حالا یعنی چی میشه؟ یکی نیست بگه بابا منم آدمم، کی میخواد خودشو جای من بذاره و شرایط من رو درک کنه؟
گمونم تا یه مدت این وبلاگ بشه غُرکَده اما حتما زود درست میشه. همه این روزها زود میگذره. یه دوست وبلاگ نویسی میگه وقتی توی یه تغییر هستید، شروع نکنید به نوشتن از اون تغییر، ننویسید از حالی که دارید و اینکه شرایطتتون چطور پیش میره. صبر کنید تا زمان بگذره و بعد از دور به هرچی که پیش اومده نگاه کنید، اونوقته که میتونید درست قضاوت کنید. اما گاهی فکر میکنم این نوشتنه که خیلی از استرسها و نگرانی ها رو کم میکنه و چه بسا سختی های این دوره گذار رو کم میکنه. نمیخوام به این توصیه عمل کنم و برعکس میخوام بنویسم تا بعد از مدتی وقتی بیام و اینجا رو مرور کنم، خودم به خودم آفرین بگم که از پَسِش براومدم.

پس نوشت -- هفته گذشته عجب روزهای نفسگیری داشت؛ همه چیز در کمتر از 48 ساعت اتفاق افتاد: جابه جایی به خونه ای که چندان دوست نداشتم، به هم زدن قرارداد، پیدا کردن خونه ای که عاشقشم و اثاث کشی به اونجا. واقعا خدا گاهی کارهایی میکنه که آدم شاخ درمیاره. خوشحالم که حالا هرچقدر بخوام آسمون دارم تا من رو به تو پیوند بزنه.

۲ نظر: