۱۳۹۲ آذر ۸, جمعه

این هم از اعتماد کردن به حافظه

من هیچ وقت به راحتی با آدمها دوست نشدم. شاید یک ناظر خارجی کاملا خلاف این موضوع فکر کنه چون همیشه خیلی راحت با آدمها ارتباط برقرار میکنم و توی روابطم هم دوستانه هستم. اما این روابط هیچ وقت به معنی دوستی نیست. بعد از بعضی تجربیاتم توی سالهای اولیه دانشگاه، ناخودآگاه یاد گرفتم که به سادگی آدمها به چشم دوست نگاه نکنم. در طول چندسالی که سوئد بودم فقط با یک نفر میتونم بگم که دوست واقعی بودم. آدمی که هموطن من نبود اما بیشتر از هر هموطنی باهاش احساس راحتی داشتم و ارزشهاش رو میپسندیدم. شاید چون یه طورایی خیلی خاص بود. 

من هم مثل خیلی آدمهای دیگه گاهی تاریخ و روزها رو گم میکنم و یادم میره که امروز چند شنبه است یا چندم ماهه. از اول نوامبر هر روز تاریخ رو چک میکردم که یه وقت روز تولد مارتینا رو فراموش نکنم. همه اش توی ذهنم بود که تولدش 29 نوامبره. میخواستم جوری برنامه ریزی کنم که هدیه تولدش همون روز به دستش برسه. دیروز در طول روز سر چیزهای مختلف صدبار اس ام اس به هم زدیم و من همینطور منتظر بودم که 29 نوامبر به ساعت سوئد شروع بشه که همون آخر شب بعد ساعت 12 بهش اس ام اس بزنم برای تولدش. همه چیز درست پیش رفته بود و منم تبریک تولد گفتم و تمام برنامه ام رو برای هدیه تولدش ست کرده بودم. اما دقیقا همون لحظه که گفتم تولدت مبارک، یهو انگار گربه تو دلم افتاد که ئه واقعا امروز بود؟ رفتم تقویم رو چک کردم و دیدم ای دل غافل کلا اشتباه کرده بودم که اینهمه به حافظه ام اعتماد کرده بودم. یک روز تاخیر داشتم. حسابی حالم گرفته شد. چه کاریه آخه اینهمه اعتماد به حافظه ای که گم شده توی حجوم تاریخهای شمسی و میلادی؟

۱۳۹۲ آذر ۷, پنجشنبه

قرارداد

اون اوایل که برای اولین بار زندگی با هم رو داشتیم تجربه میکردیم، یه قراردادی بستیم که همچنان به قوت خودش باقیه هرچند گاهی هرکدوممون به فکر نقضش میفتیم. من از ظرف شستن متنفر بودم و همسر محترم از اتو کشیدن. قرار گذاشتیم همه ظرفهای خونه رو ایشون بشورن و همه اتوکشی ها هم با من. حالا البته نه اینکه هیچ کدوممون عاشق سهم کارمون باشیم، اما خوب بهتر بود از انجام چیزی که دوست نداشتیم. خوبی قراردادمون این بود که اون موقع توی خونه ماشین ظرفشویی داشتیم، پس خیلی ظرفی نبود برای شستن به جز قابلمه و ماهیتابه و یه سری چیزها که یا ازشون کم داشتیم و مرتب باید میشستیم یا اونهایی که نمیشد توی ماشین گذاشت. از طرف دیگه هم، توی سوئد اکثر سال باید لباس گرم یا حداکثر پاییزی میپوشیدیم که خودش موهبتی بود برای کم کردن اتوکشی. یادمه توی شش ماه اول قراردادمون من حتی یه تیکه لباس هم لازم نبود که اتو بزنم. خلاصه حالی میداد اون اوایل به هر دومون. عیش همسر عزیز از بین رفت وقتی خونه رو عوض کردیم و دیگه ماشین ظرفشویی در کار نبود. 

روز اولی که قرارداد رو بستیم، اومدیم محکم کاری کنیم و قرار گذاشتیم که قراردادمون به هم نمیخوره مگر با رضایت دوجانبه! مسلما شکی نیست که تا حالا هیچ وقت این رضایت دو جانبه به وجود نیومده. یه وقتهایی من شاکی بودم که لباس زیاد داشتیم واسه اتو و یه وقتهایی اون شاکی بوده که ظرفها همینطور پشت سر هم کثیف میشدن و ماشین ظرفشویی در کار نبوده. این وسطها، دورانی هم بود که به واسطه دوری، هر کدوممون مجبور بودیم که هر دو کار رو انجام بدیم. این دوری شاید از این لحاظ برای همسرم سودی نداشت اما من رو یه کم با ظرف شستن آشتی داد. 

درسته هنوز اونقدرها ظرف نمیشورم اما ابعاد پنهان این کار رو پیدا کردم. میتونم یه وقتهایی از شستن ظرف لذت ببرم: اون موقعی که انقدر ذهنم درگیره که توان تمرکز کردن روی کارهام رو ندارم یا وقتی توی حل یه مسئله پیچیده گیر افتادم و ذهنم دنبال یه راه فرار میگرده، ظرف شستن میتونه عامل تسکین دهنده باشه. کلا به نظرم، این بُعد پنهان ظرف شستن هم به رابطه عمیق من با آب برمیگرده، تا چند وقت پیش دوش گرفتن و شنا کردن بود که به دادم میرسید و این روزها گاهی ظرف شستن هم داره منافع پنهانش رو بهم نشون میده.    

۱۳۹۲ آذر ۱, جمعه

خود تنبیهی

مقاله ای دستم بود که نوشتنش رو تقریبا یک سال و نیم پیش شروع کرده بودم اما همیشه یه کار واجبتر پیش اومده بود که مجبور شده بودم اون رو بگذارم کنار و کار جدید رو دست بگیرم. اما چند روز پیش بالاخره تمومش کردم. در طول این یک سال نیم بیشتر از اینکه نوشتن و تحقیق این مقاله ازم وقت و انرژی بگیره، فکر کردن به عقب افتادنش آزار دهنده بود. همیشه تا میومدم یه کار عادی زندگیم رو انجام بدم، زود میگرید جلو و هی فلش میزد که من ایناهاشم، من ایناهاشم که انجامم ندادی. دیوانه کننده بود. اما خوب بالاخره دور اول نوشتن تموم شد. حالا مقاله دیگه ای دارم که چند ماهیه عقب افتاده که البته با توجه به حجم کارهای تیچینگ چاره ای هم نبود. ولی خیلی عذاب آوره که توی ذهن خودم قرار گذاشته بودم خیلی وقت پیش تمومش کنم و هنوز مونده. باید اعتراف کنم بخشی از این عقب افتادن هم تقصیر حجم زیاد کارهام نیست، بلکه به دلیل ذهن پراکنده و بازیگوش منه که هی کارهای مهم رو عقب میندازه اما تماشای فلان یا سریال فیلم دوست داشتنی رو نه.
مامانم قراره دو هفته دیگه بیاد و چند وقتی اینجا باشه، دیگه اون مدت که رسما کاری نمیتونم انجام بدم، دوست دارم تمام وقتمون رو با هم باشیم. با خودم قرار گذاشتم این مقاله رو تا قبل اومدن مامان تموم کنم. باید تنبلی نکنم و بچسبم بهش تا تموم بشه. اینجا نوشتم بلکه از خودم خجالت بکشم و هی بیام این نوشته رو ببینم و زود قال این قضیه رو بکنم. خود تنبیهی هم گاهی جواب میده.  


پس نوشت: هورااااااااااااااااا این هم تموم شد :) 

۱۳۹۲ آبان ۲۷, دوشنبه

چه خاکی گرفته اینجا

صد سال گذشته از آخرین باری که توی بلاگر لاگین کرده بودم و هزار تا اتفاق کوچیک و بزرگ افتاده. نوشتن گاهی آدم رو سبک میکنه، گاهی باعث میشه آدم فکرهاش رو بلند بگه و راحتتر تصمیم بگیره و با خودش کمتر کلنجار بره. این وبلاگ هم غنیمتیه برای من.
سالهای سرد سوئد تموم شد و الان شش ماه میشه که توی شهر دوست داشتنی سیدنی هستم. اینجا رو میتونم خونه بدونم با طبیعت بی نظیرش و پتانسیل بالایی که برای زندگی لذت بخش داره. سالها میگذره از روزی که نشستیم و تصمیم گرفتیم که کجای این دنیا میخوایم زندگیمون رو بسازیم. خیلی سالهای پرزحمتی گذشت اما الان که به عقب نگاه میکنم، بدون لحظه ای تردید میدونم که تک تک اون سختیها ارزشش رو داشت. هنوز هم مسیر زندگی ما بدون تلاش نمیتونه طی بشه، راه پر پیچ و خمی هست اما دیگه سربالایی های دائم و کشنده نداره.