۱۳۹۳ خرداد ۳۰, جمعه

حس خوبی دارم

1. این یکی دو روزه حس خوبی دارم. دیروز و امروز برای یه کار اداری رفته بودم چند تا سازمان وابسته به دولت. واقعا لذت بردم از برخورد خوبشون. حس خوبی داره وقتی یه آدم کارش رو درست انجام میده و نهایت تلاشش رو میکنه که شما رو کمک کنه. برای منی که توی ایران بزرگ شدم، این نوع برخورد خیلی به چشم میاد. هر تجربه کار اداری که توی ایران داشتم پر از اعصاب خردی و بدبختی بوده، آدمهایی که دوست دارند کارت رو انجام ندهند و اگر میشه هزار تا سنگ بندازند جلوی پات. انگار که اگر مشکل شما حل بشه، اونها چیزی رو از دست دادند!
2. امروز توی فیس بوک دیدم یکی از فروشگاههای زنجیره ای یه پروداکت ریکال (نمیدونم توی ایران بهش چی گفته میشه اما شاید بشه ترجمه اش کرد فراخوانی محصول) رو همخوان کرده برای نوعی اسباب بازی. چون ظاهرا توی طراحی این اسباب بازی بعضی قطعه ها ریسک جدا شدن دارن و ممکنه قورت دادنشون باعث مشکلی برای بچه ها بشه. حالا نه اینکه این اسباب بازی چیز گرون و خاصی باشه ها، نه، یه چیز خیلی خیلی معمولی. زندگی خارج از ایران پر از دلتنگی ها و سختیهای فراوان هست اما وقتی به گذشته نگاه میکنم میبینم که چقدر معادلات زندگیم فرق کرده. چقدر حس خوبیه که بدونی جایی زندگی میکنی که جون آدمها ارزش داره. نه اینکه اینجا مدینه فاضله باشه اما حداقل ارزش جون آدمها بیشتر از زادگاه منه. این چند سال خیلی چیزها تجربه کردم ولی لذت بخش ترینش این بود که میشه پلیس رو توی خیابون دید و حس امنیت پیدا کرد نه ترس.

۱۳۹۳ خرداد ۱۳, سه‌شنبه

روزنوشت 3 جون


خانوم گوگوش چند وقت پیش ویدئو کلیپی روی یکی از آهنگهاشون داشتن که بحث نگاههای متعصبانه خانواده های ایرانی به همجنسگرایی بچه هاشون رو نقد میکرد. این کلیپ جزو اولین موضعگیریهای صریح یکی از خواننده های ایرانی در این زمینه بود. مستقل از عقیده شخصی خودم، به نظرم کار ایشون ارزشمند بود که روی یکی از تبوهای جامعه ایرانی دست گذاشتن. بعد از دیدن اون کلیپ، ناخودآگاه گفتم بابا مشکلات بچه های همجنسگرا که سهله، هنوز که هنوزه رابطه دختر و پسر توی ایران یه ناهنچاری شدید حساب میشه. توی اون کلیپ، پدرِ دخترِ ایرانیِ همجنسگرا، دختر رو با پارتنرش توی خونه راه نمیده. تازه شاید به نوعی این پدر خیلی روشنفکرانه عمل کرده که واکنشش رو به همین حد محدود کرده، اون هم در شرایطی که هنوز هم توی ایران یه دختر ممکنه سرش بریده بشه چون دوست پسر داشته.

جریان اخیر دختر کنگاوری که پدرش سرش رو بریده، لحظه ای رهام نمیکنه. یک نفری توی فیس بوک همخوان کرده بود که پدری به خاطر فقر مالی و فرهنگی، دختر نوجوانش رو سر بردید. آیا واقعا مشکل از فقر مالی بوده؟ شاید بخشی از اون فقر فرهنگی به دلیل فقر مالی بوده باشه اما مسلما تعصبهای بیجا و بی اندازه، ارتباط مستقیمی با فقر مالی ندارند. آیا تعصب پدرها یا در نگاه وسیعتر مردهای خانواده های ایرانی ربط مستقیم به فقر مالی اونها داره؟ فکر میکنم درصد پدرهایی که به واقعیت دوست پسر داشتنِ دخترشون، روشنفکرانه نگاه میکنن یه چیزی کمتر از یک درصد باشه. البته من اطلاعاتم یه کم قدیمیه. شاید نسل نوجوان الان، مشکلات اینچنینی شون کمتر از زمان ما باشه. اما بی شک، هنوز جامعه ما خیلی فاصله داره تا بتونه واقعیت رابطه دختر و پسر رو بدون تعصب نگاه کنه. 

توی دوران نوجوانی، من همیشه جزئیات زندگیم رو راحت به خانواده میگفتم، خیلی کم بود چیزهایی که ازشون پنهان میکردم (هرچند که بالاخره یه چیزهایی بود). تا اینکه راجع به خودم و "م" باهاشون صحبت کردم. تا قبل از اون روز م رو میشناختن، چون طبق معمول راجع بهش قبلا توی خونه حرف زده بودم، مثل هر دوست خاص و عزیزی که توی زندگیم مهم و پررنگ بود. اما وقتی موضوع رابطه عاطفی و شخصی پیش اومد، همه چیز خیلی فرق کرد. دقیقا یادمه که پدرم توی یکی از بحثهامون بهم گفت "تو فکر کردی اینجا اروپاست که دست یه نفر رو بگیری و بیاری خونه و بگی این نامزدمه و منم خیلی خوشحال و راحت بپذیرمش؟". از خدا که پنهون نیست، از شما چه پنهون تا قبل صحبت کردن در مورد م، تصورم واقعا از حد روشنفکری پدرم یه چیزی توی همون حدود بود. همیشه فکر میکردم اصل مشکلم مامان باشه، ولی واقعیت رو دست کم گرفته بودم. من هنوز نفهمیده بودم که ما داریم تو ایران زندگی میکنیم و خیلی چیزها هست که تا سالها بعد هم به این راحتی ها نمیشه راجع بهشون حرف زد و عمل کرد. یک سری از محدودیتهای دخترها توی جامعه ما ربطی به سطح مالی و فرهنگی خانواده نداره، اون محدودیتها رسما تبدیل شدند به حداقلهایی که یه دختر باید به طور پیش فرض رعایت کنه. حالا سطح این حداقلها ممکنه متناسب با مقدار مذهبی یا سنتی بودن خانواده ها بالا و پایین بره اما در وجودشون شکی نیست.

* طرح از مانا نیستانی 

۱۳۹۳ خرداد ۱۱, یکشنبه

خوندن اونقدرها هم ساده نیست!

در طول چند سالی که خارج از ایران بودیم، هیچوقت دنبال رستوران ایرانی نگشتیم. شاید بتونم بگم حتی وقتی هم میدونستیم که رستوران ایرانی کجا هست، هیچ اشتیاقی بهش نداشتیم. نه به دلیل غربزدگی و خودباختگی فرهنگی و جدایی از ریشه ها و چرندیات اینچنینی. بلکه به دو دلیل عمده: (1) بیزینس دارهای ایرانی معمولا همون رفتارهای بد ایرانی رو اینجا هم تکرار میکنن، اینکه مثلا فکر میکنن دارن منت سر شما میذارن که یه رستورانی دارن تا شما بیاید و یه دوغ و کبابی بخورید، (2) کافیه توی یه جمع ایرانی قرار بگیرید، انقدر همه بهتون نگاه میکنن و حرکاتتون رو زیر نظر دارن که اون دو لقمه غذا کوفتتون میشه. اما برخلاف این دو نکته، مدتی هست که یه رستوران ایرانی پیدا کردیم پر از ایده های نو و مدیریت عالی. رستوران ایرانی رفتن برای من هیچ وقت به دلیل غذا نیست. به جز بعضی کبابها، بقیه غذاها رو میشه توی خونه درست کرد. همون کباب رو هم کمی باید حوصله به خرج داد، وگرنه درست کردنش غیرممکن نیست. 

این رستوران رو دوست دارم نه به دلیل کیفیت خوب غذاش، بلکه به دلیل انرژی مثبتی که همیشه بعد از اون دارم. صاحب رستوران یه خانوم 45-40 ساله است (اگر اشتباه نکنم) که حسابی توی رستوران فعاله. خودش میاد پای میز و باهاتون صحبت میکنه، حتی غذاها رو براتون سرو میکنه. انقدر با هر مشتری خودمونی و با انرژی ارتباط برقرار میکنه که آدم حتی دفعه اول هم احساس غریبگی نمیکنه. یه رستوران ایرانی که کلی مشتری غیر ایرانی داره، برنامه های مختلف برای روزهای مهم توی استرالیا داره، توی کار خیریه فعاله و به نظر من خیلی خیلی قشنگ داره غذاهای ایرانی رو پرزنت میکنه. خوراکهای یه کشور گاهی بهترین وسیله برای معرفی اون کشور هستن. قبول دارم که عشق، زبان مشترک تمام آدمهای دنیاست اما شاید بیراه نباشه اگه بگیم، شکم هم زبان مشترک مردم دنیاست، چه بسا حتی بیشتر از عشق :)

یکی از ایده های نوآورانه این رستوران، داشتن کارائوکه است. این بخش قضیه حتی کلی خوشمزه تر از غذاست! یه شب دوست داشتنی و پر انرژی. دیشب چندتا آهنگ انتخاب کردیم برای خوندن و فهمیدم که چقدر خوندن سخته. همون آهنگهای آبگوشتی که خواننده هاش رو مسخره میکنیم، کلی سخته خوندنشون!