۱۳۹۳ خرداد ۷, چهارشنبه

روزنوشت 28 می

حدودا یک ساله که فقط کتاب انگلیسی دارم میخونم. اولین کتاب بلند انگیسی که خوندم رو دوستم پارسال برای عید بهم کادو داد. تا قبل از اون کتاب یه مقداری تردید داشتم که خوندن کتاب انگلیسی به همون اندازه فارسی بهم لذت میده. اما این کتاب دقیقا برعکس انتظارم رو ثابت کرد.
وقتی اول شروع کرده بودم به داستان انگلیسی خوندن، مهمترین مشوقم این بود که علاوه بر لذت داستان خوندن، زبانم رو هم دارم تقویت میکنم و خودم هم ببهتر میتونم بنویسم. اما گمونم خیلی این اثر محسوس نیست. آدم توی خوندن خیلی روانتر میشه اما توی صحبت کردن و نوشتن به نظرم اثر چندانی نداره. شاید هم داشته و خودم متوجه نشدم. اما به هرحال وقتی توی ذهنم با خودم حرف میزنم کلی بهتر از قبل هستم، تند و تند حرفهای جالب به ذهنم میرسه با کلماتی که قبلا کمتر استفاده میکردم، ولی دریغ از استفاده اونها زمان حرف زدن.
شاید این خواسته همه باشه که همونطوری که توی ذهنشون کلمات رو تند و تند پشت هم میگذارن، بتونن با همون سرعت هم به زبون بیارن. مشکل من اینه که ذهنم سریعتر از زبونم عمل میکنه. البته این موضوع چندان بیراه هم نیست. ما معمولا توی فارسی خیلی سریع حرف میزنیم و کلمات زیادی رو توی هر جمله استفاده میکنیم. بر همین اساس ذهن من هم عادت به تند فکر کردن و ردیف کردن کلمات پشت هم داره اما زبونم هنوز به این سرعت توی زبان انگلیسی عادت نداره. همینطوری میشه که یه کلماتی اونطوری که باید گفته نمیشن یا وقتی که زبون از ذهن عقب میفته، هول میشم. این رو حتی توی نوشتنم هم دیدم. گاهی وقتی متنی که نوشتم رو میخونم، میبینم یک سری کلمات واضح رو جا انداختم، کلماتی که به وضوح یادمه توی ذهنم در حین ساختن جمله بودن.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر