۱۳۹۱ بهمن ۴, چهارشنبه

تماس فِرت

یک ماه گذشت پر از روزهای خاص و قشنگ. انگار همین دیروز بود که توی دمای منفی 10 ایستاده بودم در انتظار قطاری که 45 دقیقه تاخیر داشت به دلیل یخ زدگی و برف روی ریلها. انگار همین دیروز بود که مسیر این شهر کوچک و زمستانی رو طی کردم به سمت فرودگاه و از اضطراب، صدبار ساعت رو نگاه کردم که نکنه دیر برسم. اما رسیدم و زیباترین سفر زندگیم شروع شد، لحظه لحظه این مسیر طولانی پر بود از امید و شادی. چه دلچسب بود اون روزهای گرم؛ این گرما به خاطر تابستون اونجا نبود، به دلیل دلگرمی ای بود که کنار تو داشتم. روزها مثل باد گذشت، بعد از چهار هفته وقتی به عقب نگاه کردم باورم نمیشد که اینقدر سریع گذشته، لحظه لحظه با هم بودن رو زندگی کردم و هر لبخند تو رو ذخیره کردم توی ذهنم برای روزهای سختی که قراره دوباره دور از تو باشم.
این روزها تمام تلاشم رو میکنم که اَتَچمِنت داشته باشم با اون روزها و خودم رو گرم نگه دارم به امید پایان روزهای بی خاطره. کارهام رو جوری تنظیم میکنم که حتما برنامه Australia border security رو ببینم و تا فرودگاه سیدنی رو نشون میده، قلبم میریزه. میگردم دنبال تک تک جاهای آشنا، کاستِم چک، سکیوریتی چک، و نهایتا جایی که دیدمت و بغلت کردم. هی دوره میکنم اون روز رو، هی دوره میکنم تمام اون روزها رو. گردنبندی که با هم خریدیم رو میندازم و همینطوری که پشت میز نشستم و کار میکنم، ناخودآگاه دستم میره طرفش، سنگهای قرمزش رو لمس میکنم و هربار به یاد اون روز لبخند میزنم. چقدر قشنگه فکر کردن به پایان این روزها؛ دوباره شروع کردم که هر از چندگاهی برم به سایت ایرلاین محبوبم و چک کنم خوب اگه فلان موقع بخوام برم چقدر میشه. چقدر دوست داشتنیه که این بار بلیط من یک طرفه است. این روزها بالاخره تموم میشه، اما من هنوز باورم نمیشه که اینقدر قوی بودیم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر