۱۳۹۲ دی ۱۹, پنجشنبه

Life goes back to normal

بعد از حدود یک ماه متفاوت، امروز یک روز کاملا عادیه که با شیر و کورنفلکس شروع میشه. دیگه از چایی و شیر و نون و پنیر و مربا و عسل خبری نیست، و روز با یه صبحونه دم دستی کنار لبتاب شروع میشه. خونه ساکته و آشپزخونه هنوز آثار شام دیشب رو داره. در طول یک ماه گذشته، زندگی رنگ و بوی متفاوتی داشت. مامان اینجا بود و این اواخر هم بابا به جمعمون اضافه شده بود. اول که مامان اومد، روتینهای زندگی تغییر کرده بود و شاید این تغییر خیلی برام جذاب نبود اما بعدش لذتبخش شد، خیلی خیلی خیلی لذتبخش. همیشه یک نفر تو خونه بود که حواسش به همه چیز بود. هیچ وقت نفهمیدم چرا من و مامان انقدر الکی سر همه چیز با هم دعوامون میشه، سر چیزهای عجیب ناراحت میشیم و بحث میکنیم، سرچیزهایی که اونقدر مسخره است که حتی خودمون این جر و بحث رو باور نمیکنیم. الان که برگشتن، میشینم با خودم فکر میکنم که نباید بحث میکردم و میذاشتم همونی بشه که مامان میخواد اما واقعیت اینه که حتی اگه اون لحظات همین الان تکرار بشه باز هم اون بحثها هست. شاید یه حس مازوخیستی توی وجود من هست که اون بحث کردنها رو دوست داره. انگار که اون دعواها و بحثها هویت رابطه من با مامانه. دلم خیلی تنگ شده براشون، با وجود اینکه هنوز 24 ساعت نشده که نرفتن. کاش این دوریها نبود. کاش میشد که زندگیهای ما جور دیگه ای باشه.

۱۳۹۲ آذر ۸, جمعه

این هم از اعتماد کردن به حافظه

من هیچ وقت به راحتی با آدمها دوست نشدم. شاید یک ناظر خارجی کاملا خلاف این موضوع فکر کنه چون همیشه خیلی راحت با آدمها ارتباط برقرار میکنم و توی روابطم هم دوستانه هستم. اما این روابط هیچ وقت به معنی دوستی نیست. بعد از بعضی تجربیاتم توی سالهای اولیه دانشگاه، ناخودآگاه یاد گرفتم که به سادگی آدمها به چشم دوست نگاه نکنم. در طول چندسالی که سوئد بودم فقط با یک نفر میتونم بگم که دوست واقعی بودم. آدمی که هموطن من نبود اما بیشتر از هر هموطنی باهاش احساس راحتی داشتم و ارزشهاش رو میپسندیدم. شاید چون یه طورایی خیلی خاص بود. 

من هم مثل خیلی آدمهای دیگه گاهی تاریخ و روزها رو گم میکنم و یادم میره که امروز چند شنبه است یا چندم ماهه. از اول نوامبر هر روز تاریخ رو چک میکردم که یه وقت روز تولد مارتینا رو فراموش نکنم. همه اش توی ذهنم بود که تولدش 29 نوامبره. میخواستم جوری برنامه ریزی کنم که هدیه تولدش همون روز به دستش برسه. دیروز در طول روز سر چیزهای مختلف صدبار اس ام اس به هم زدیم و من همینطور منتظر بودم که 29 نوامبر به ساعت سوئد شروع بشه که همون آخر شب بعد ساعت 12 بهش اس ام اس بزنم برای تولدش. همه چیز درست پیش رفته بود و منم تبریک تولد گفتم و تمام برنامه ام رو برای هدیه تولدش ست کرده بودم. اما دقیقا همون لحظه که گفتم تولدت مبارک، یهو انگار گربه تو دلم افتاد که ئه واقعا امروز بود؟ رفتم تقویم رو چک کردم و دیدم ای دل غافل کلا اشتباه کرده بودم که اینهمه به حافظه ام اعتماد کرده بودم. یک روز تاخیر داشتم. حسابی حالم گرفته شد. چه کاریه آخه اینهمه اعتماد به حافظه ای که گم شده توی حجوم تاریخهای شمسی و میلادی؟

۱۳۹۲ آذر ۷, پنجشنبه

قرارداد

اون اوایل که برای اولین بار زندگی با هم رو داشتیم تجربه میکردیم، یه قراردادی بستیم که همچنان به قوت خودش باقیه هرچند گاهی هرکدوممون به فکر نقضش میفتیم. من از ظرف شستن متنفر بودم و همسر محترم از اتو کشیدن. قرار گذاشتیم همه ظرفهای خونه رو ایشون بشورن و همه اتوکشی ها هم با من. حالا البته نه اینکه هیچ کدوممون عاشق سهم کارمون باشیم، اما خوب بهتر بود از انجام چیزی که دوست نداشتیم. خوبی قراردادمون این بود که اون موقع توی خونه ماشین ظرفشویی داشتیم، پس خیلی ظرفی نبود برای شستن به جز قابلمه و ماهیتابه و یه سری چیزها که یا ازشون کم داشتیم و مرتب باید میشستیم یا اونهایی که نمیشد توی ماشین گذاشت. از طرف دیگه هم، توی سوئد اکثر سال باید لباس گرم یا حداکثر پاییزی میپوشیدیم که خودش موهبتی بود برای کم کردن اتوکشی. یادمه توی شش ماه اول قراردادمون من حتی یه تیکه لباس هم لازم نبود که اتو بزنم. خلاصه حالی میداد اون اوایل به هر دومون. عیش همسر عزیز از بین رفت وقتی خونه رو عوض کردیم و دیگه ماشین ظرفشویی در کار نبود. 

روز اولی که قرارداد رو بستیم، اومدیم محکم کاری کنیم و قرار گذاشتیم که قراردادمون به هم نمیخوره مگر با رضایت دوجانبه! مسلما شکی نیست که تا حالا هیچ وقت این رضایت دو جانبه به وجود نیومده. یه وقتهایی من شاکی بودم که لباس زیاد داشتیم واسه اتو و یه وقتهایی اون شاکی بوده که ظرفها همینطور پشت سر هم کثیف میشدن و ماشین ظرفشویی در کار نبوده. این وسطها، دورانی هم بود که به واسطه دوری، هر کدوممون مجبور بودیم که هر دو کار رو انجام بدیم. این دوری شاید از این لحاظ برای همسرم سودی نداشت اما من رو یه کم با ظرف شستن آشتی داد. 

درسته هنوز اونقدرها ظرف نمیشورم اما ابعاد پنهان این کار رو پیدا کردم. میتونم یه وقتهایی از شستن ظرف لذت ببرم: اون موقعی که انقدر ذهنم درگیره که توان تمرکز کردن روی کارهام رو ندارم یا وقتی توی حل یه مسئله پیچیده گیر افتادم و ذهنم دنبال یه راه فرار میگرده، ظرف شستن میتونه عامل تسکین دهنده باشه. کلا به نظرم، این بُعد پنهان ظرف شستن هم به رابطه عمیق من با آب برمیگرده، تا چند وقت پیش دوش گرفتن و شنا کردن بود که به دادم میرسید و این روزها گاهی ظرف شستن هم داره منافع پنهانش رو بهم نشون میده.    

۱۳۹۲ آذر ۱, جمعه

خود تنبیهی

مقاله ای دستم بود که نوشتنش رو تقریبا یک سال و نیم پیش شروع کرده بودم اما همیشه یه کار واجبتر پیش اومده بود که مجبور شده بودم اون رو بگذارم کنار و کار جدید رو دست بگیرم. اما چند روز پیش بالاخره تمومش کردم. در طول این یک سال نیم بیشتر از اینکه نوشتن و تحقیق این مقاله ازم وقت و انرژی بگیره، فکر کردن به عقب افتادنش آزار دهنده بود. همیشه تا میومدم یه کار عادی زندگیم رو انجام بدم، زود میگرید جلو و هی فلش میزد که من ایناهاشم، من ایناهاشم که انجامم ندادی. دیوانه کننده بود. اما خوب بالاخره دور اول نوشتن تموم شد. حالا مقاله دیگه ای دارم که چند ماهیه عقب افتاده که البته با توجه به حجم کارهای تیچینگ چاره ای هم نبود. ولی خیلی عذاب آوره که توی ذهن خودم قرار گذاشته بودم خیلی وقت پیش تمومش کنم و هنوز مونده. باید اعتراف کنم بخشی از این عقب افتادن هم تقصیر حجم زیاد کارهام نیست، بلکه به دلیل ذهن پراکنده و بازیگوش منه که هی کارهای مهم رو عقب میندازه اما تماشای فلان یا سریال فیلم دوست داشتنی رو نه.
مامانم قراره دو هفته دیگه بیاد و چند وقتی اینجا باشه، دیگه اون مدت که رسما کاری نمیتونم انجام بدم، دوست دارم تمام وقتمون رو با هم باشیم. با خودم قرار گذاشتم این مقاله رو تا قبل اومدن مامان تموم کنم. باید تنبلی نکنم و بچسبم بهش تا تموم بشه. اینجا نوشتم بلکه از خودم خجالت بکشم و هی بیام این نوشته رو ببینم و زود قال این قضیه رو بکنم. خود تنبیهی هم گاهی جواب میده.  


پس نوشت: هورااااااااااااااااا این هم تموم شد :) 

۱۳۹۲ آبان ۲۷, دوشنبه

چه خاکی گرفته اینجا

صد سال گذشته از آخرین باری که توی بلاگر لاگین کرده بودم و هزار تا اتفاق کوچیک و بزرگ افتاده. نوشتن گاهی آدم رو سبک میکنه، گاهی باعث میشه آدم فکرهاش رو بلند بگه و راحتتر تصمیم بگیره و با خودش کمتر کلنجار بره. این وبلاگ هم غنیمتیه برای من.
سالهای سرد سوئد تموم شد و الان شش ماه میشه که توی شهر دوست داشتنی سیدنی هستم. اینجا رو میتونم خونه بدونم با طبیعت بی نظیرش و پتانسیل بالایی که برای زندگی لذت بخش داره. سالها میگذره از روزی که نشستیم و تصمیم گرفتیم که کجای این دنیا میخوایم زندگیمون رو بسازیم. خیلی سالهای پرزحمتی گذشت اما الان که به عقب نگاه میکنم، بدون لحظه ای تردید میدونم که تک تک اون سختیها ارزشش رو داشت. هنوز هم مسیر زندگی ما بدون تلاش نمیتونه طی بشه، راه پر پیچ و خمی هست اما دیگه سربالایی های دائم و کشنده نداره.

۱۳۹۲ فروردین ۷, چهارشنبه

لذت داستان خوندن از یادم رفته بود

امسال برای اولین بار سال رو تنها تحویل کردم. قرار گذاشته بودیم که از 5-6 دقیقه قبل سال تحویل ویدئو چت داشته باشیم اما هر دومون سوتی دادیم و نمیدونم چرا سال تحویل رو نیم ساعت اشتباه کردیم :( میخواستم توی حال و هوای سال نو باشم، اون روز سر کار نرفتم و هر از چندگاهی میزدم یکی از این کانالهای ایرانی که ببینم چی دارن. این شد که یهو صدای توپ اومد و شنیدم که مجری گفت آغاز سال 1392 و روبوسی و آهنگ سال تحویل. تعجب کرده بودم و شوکه بودم که چی شد. بعد فهمیدم که بـــــــــــــــله سوتی داده بودیم :)
زنگ زدی، کلی خندیدیم به این اشتباه مسخره مون و به منظور جبران این سوتی، گشتیم و اون آهنگ مسخره سال تحویل رو پیدا کردیم و یه آهنگ شاد عید گذاشتیم و خلاصه سال تحویل رو شبیه سازی کردیم :) بامزه بود و خوش گذشت هرچند غمگین بود و پر از دلتنگی. با خودم قرار گذاشته بودم که نذارم این سال رو به دلیل این دلتنگی با غم و غصه و حال روحی بد شروع کنم، برای اولین بار تو زندگیم شیرینی درست کردم، سفره هفت سین چیدم، اون هم چه سفره ای، به به. ایناهاش:
 
خودم کلی با این سفره هفت سین ذوق داشتم و موقع ویدئو چت، عکسش رو گذاشتم کنار صفحه و هی تصور کردم که با هم کنارش نشستیم. کلی واسه خودم سعی کردم شروع سال نو رو جشن بگیرم و مهمونی گرفتم. مهمونی ای که من توش تنها ایرانی بودم و کلی هفت سین توضیح دادم و سبزی پلو با ماهی درست کردم. بله بله، فرهنگ ایرانی صادر میکنیم اینطوری :)
بسی دلچسب بود که عیدی هم گرفتم؛ یه کتاب فوق العاده خوب. خیلی وقت بود داستان نخونده بودم و لذت عجیبش از یادم رفته بودم. کتاب رو گرفتم دستم و نمیتونم بگذارم زمین. عصر میام خونه به این امید که زودتر وقت کنم بشینم چند فصل دیگه بخونم. یه عیدی خوب، از یه دوست خیلی خوب، شاید بی اغراق بهترین دوستی که اینجا داشتم. امسال، شروع دلگیری داشتم اما دلم پرامیده برای فرداهای بهتر.

۱۳۹۱ بهمن ۲۶, پنجشنبه

اینجا و اونجا

استاد خوبی بودن توی ایران کار سختی نبود، بعد از چهارسال هنوز گاهی بعضی از دانشجوهای اون موقع بهم ایمیل میزنن که بخوان یه کار تحقیقاتی رو با وجود این فاصله زیاد با هم انجام بدیم. من کار خاصی نکرده بودم برای اون دانشجوها فقط همیشه باهاشون صادق بودم، تمام تلاشم رو کرده بودم که اونچه به دردشون میخوره رو بهشون یاد بدم و تشویقشون کنم که بلندپرواز باشن. همه چیز خیلی ساده و راحت بود. شروع کارم بود توی دانشگاه و سرشار بودم از انرژی و علاقه. چقدر بهم خوش میگذشت سرکلاس، چقدر با بچه ها شوخی میکردم و چقدر باجنبه بودن طفلکی ها. دانشجوها هم توی دلشون من رو با استادهای دیگه شون مقایسه میکردن و رابطه مون خوب بود.
اما اینجا کارم سخته، خیلی سخت. خودم تازه باید چیز یاد بگیرم، من باید از دانشجوهام یاد بگیرم که انقدر اعتماد به نفس دارن و به خودشون مطمئنن. کارم سخته چون شوخی کردن به زبانی که زبان من نیست، تکنیک، ظرافت و دقت خاصی میخواد که هنوز ندارم. به همین دلیل بعد از هر جلسه کلاس، احساس میکنم کوه رو جا به جا کردم از بس جدی بودم و از بس خسته ام. این روزها فکر میکنم ما توی ایران چقدر دانشجوهای بیچاره ای بودیم، و البته دانشجوهای ما هم چقدر بیچاره بودن. استاد وقت میکشت، لج میکرد، انرژی نمیذاشت، توهین میکرد و ... اما در نهایت ما به عنوان دانشجو هیچ حق و حقوقی نداشتیم. چقدر سوالهای امتحانهامون بودن که اشتباه طرح شده بودن و باید سر امتحان میزدیم توی سر خودمون که بفهمیم چیکارش کنیم اما استاد حاضر نبود بپذیره و اعتراف کنه که سوال اشتباهه. اما الان میبینم وقتی توی یه تمرین کلاسی، اعداد مسئله یه مشکل کوچیک دارن، دانشجوها شاکی میشن، اعتراض میکنن و نهایتا در زمان ارزیابی اون درس، امتیاز کمی بهش میدن. همه چیز رو بی عیب و نقص میخوان و دانشگاه هم این حق رو بهشون میده. شاید این محق دانستن دانشجو عامل بزرگیه برای تلاش همه جانبه استادها که هر سال درس رو بهتر از قبل ارائه بدن و پیشرفت مداوم داشته باشن.

۱۳۹۱ بهمن ۵, پنجشنبه

ارزشهای وارونه


اعتراف کردن به بعضی فکرها و نظرها خیلی دردناکه و سخته. شاید به نوعی هم برای شنونده و هم گوینده. سختترین و دردناکترین فکری که از خودم به خودم آشکار شد، باور تلخ به ناامیدی از آینده بود. باور به اینکه هیچ وقت هیچ چیز در کشور ما درست نمیشه. باور به اینکه هر روز داغونتر میشیم، هرروز سردرگمتر و بدتر از همه هرروز ارزشهامون وارونه تر از قبل میشه.
 به لطف فیس بوک هرچقدر هم که از ایران دور باشی، خیلی راحت میتونی اتفاقات و جهتگیری ها رو رصد کنی. دردناکه برام دیدن و باور بعضی حقیقتهای تلخ. اینکه ما ایرانیهای متاسفانه چقدر داریم خودزنی میکنیم، اینکه چقدر داریم سوار بر جریانات و تفکرات سطحی میشیم و لحظه ای ذهنمون رو به کار نمیندازیم تا حداقل به اون عکس یا جمله ای که به اشتراک میگذاریم فکر کنیم.  بحث تحریمها موضوع جدیدی نیست، اما اثرات همه جانبه سال گذشته رو نمیشه به سادگی ازشون گذشت. چقدر اطراف خودمون دیدیم بیمارهایی رو که داروشون دیگه وارد نشده و یا اونقدر کم وارد شده که با هزار بدبختی گیر بیاد؟ بعضی از این بیمارها جونشون رو بلافاصله از دست دادن و بعضی دیگه تدریجاً تحلیل رفتن و جلوی چشم عزیزهاشون ذره ذره آب شدن. بعد دوستهای ما میان و توی فیس بوک به اشتراک میگذارن که مرگ فلان بچه در اثر مشکلات تحریم نبوده. در صحت هیچ داستانی نمیشه مطمئن بود اما حتی اگر مرگ آنی اون کودک در اثر نرسیدن دارو نبوده، چه بسا تشدید بیماری اش و عدمش درمانش بوده. ویدئویی رو دوستی به اشتراک گذاشته بود خطاب به آقای اوباما یا به نوعی تمام حمایت کنندگان این تحریمهای وحشیانه، باور نکردنی بود که فقط تعداد انگشت شماری از دوستان لایک کرده بودن. نمیدونم شاید ما هنوز فکر میکنیم که سیاستمدارهای دنیا حاکمان ایران رو جدای از مردم ایران میدونن و تمام شعارها و دروغهاشون در دفاع از حقوق بشر و دموکراسی واقعا در جهت خیرخواهی ماست. بد نیست از این خواب خرگوشی بیدار بشیم.
دنیای ما شده، دنیای ارزشهای وارونه، دنیای دفاع کردن از ناحق و تحریف واقعیت ها. در این دنیای وارونه دفاع از سارق مسلح تبدیل به ارزش میشه. معتقدم در مورد سارقین مسلحی که اخیرا اعدام شدند، شاید تناسب جرم و مجازات کمی میلنگیده اما دلیل نمیشه که حقیقتها رو وارونه جلوه بدیم. دلیل نمیشه که عکسهایی به اشتراک بگذاریم با تیتر بزرگ "مجازات دزدی طبق قوانین کیفری اسلامی" و زیر اون بنویسیم: :"دزدی کوچک: اعدام، دزدی متوسط : زندان، دزدی میلیاردی: یک سمت دولتی همراه با تورکانادا !!!" و بعد این دوستهای ما باشن که دسته دسته این یادداشت رو به اشتراک بگذارن و لایک کنن. ظاهرا این دوستان من نه آشنایی با قوانین کیفری دارند (چه از نوع اسلامی اش و چه غیر اسلامی اش) و نه معنی کوچک رو به درستی میدونستن.
دزدی این سارقین مسلح کوچک نبوده، حکم سرقت مسلحانه مطابق قانون صادر میشه و طبق نص صریح قانون حکم چنین جرمی اعدامه. حقوقدانها باید بحث کنن که آیا این حکم طبق قانون تناسب جرم و مجازات عادلانه هست یا نه و قاضی با چه ملاحظاتی حق بررسی و صدور حکم نهایی رو داره. تا زمانیکه که قاضی مطابق قانون عمل میکنه نباید بدون پشتوانه منطقی و حقوقی با چنین حکمی مخالفت کرد. اگر برای هر حکم صادر شده مطابق قانونی ما فقط بخواهیم فریاد بکشیم که مخالفیم، سنگ روی سنگ بند نمیشه. ادعا داریم که به دنبال دموکراسی و حقوق بشر هستیم اما حاضر نیستیم حتی اصل اولیه هر جامعه مدنی رو رعایت کنیم و ذره ای برای قوانین تره خرد نمیکنیم. اینکه متاسفانه در کشور ما دزدهای گردن کلفت آزاد میگردن و از قانون با رانت یا هر وسیله دیگه فرار میکنن، نمیتونه توجیه مناسبی باشه برای عدم مجازات مجرمین خرده پا. سارق مسلح، صرفا یک دزد اموال نیست بلکه مایه تهدید جان و امنیت مردم جامعه است. کاش صرفا شروع نکنیم به مخالفت کردن و روی موج حرکت کردن. کاش کمی فکر کنیم و حتی اگر با چیزی مخالفیم یا انتقادی داریم، واقعیتها رو تحریف نکنیم. نمیدونم حقیقتا آینده ما داره به سمت سقوط به کدوم دره نامعلوم میره اما خیلی وحشتناکه، خیلی.

۱۳۹۱ بهمن ۴, چهارشنبه

تماس فِرت

یک ماه گذشت پر از روزهای خاص و قشنگ. انگار همین دیروز بود که توی دمای منفی 10 ایستاده بودم در انتظار قطاری که 45 دقیقه تاخیر داشت به دلیل یخ زدگی و برف روی ریلها. انگار همین دیروز بود که مسیر این شهر کوچک و زمستانی رو طی کردم به سمت فرودگاه و از اضطراب، صدبار ساعت رو نگاه کردم که نکنه دیر برسم. اما رسیدم و زیباترین سفر زندگیم شروع شد، لحظه لحظه این مسیر طولانی پر بود از امید و شادی. چه دلچسب بود اون روزهای گرم؛ این گرما به خاطر تابستون اونجا نبود، به دلیل دلگرمی ای بود که کنار تو داشتم. روزها مثل باد گذشت، بعد از چهار هفته وقتی به عقب نگاه کردم باورم نمیشد که اینقدر سریع گذشته، لحظه لحظه با هم بودن رو زندگی کردم و هر لبخند تو رو ذخیره کردم توی ذهنم برای روزهای سختی که قراره دوباره دور از تو باشم.
این روزها تمام تلاشم رو میکنم که اَتَچمِنت داشته باشم با اون روزها و خودم رو گرم نگه دارم به امید پایان روزهای بی خاطره. کارهام رو جوری تنظیم میکنم که حتما برنامه Australia border security رو ببینم و تا فرودگاه سیدنی رو نشون میده، قلبم میریزه. میگردم دنبال تک تک جاهای آشنا، کاستِم چک، سکیوریتی چک، و نهایتا جایی که دیدمت و بغلت کردم. هی دوره میکنم اون روز رو، هی دوره میکنم تمام اون روزها رو. گردنبندی که با هم خریدیم رو میندازم و همینطوری که پشت میز نشستم و کار میکنم، ناخودآگاه دستم میره طرفش، سنگهای قرمزش رو لمس میکنم و هربار به یاد اون روز لبخند میزنم. چقدر قشنگه فکر کردن به پایان این روزها؛ دوباره شروع کردم که هر از چندگاهی برم به سایت ایرلاین محبوبم و چک کنم خوب اگه فلان موقع بخوام برم چقدر میشه. چقدر دوست داشتنیه که این بار بلیط من یک طرفه است. این روزها بالاخره تموم میشه، اما من هنوز باورم نمیشه که اینقدر قوی بودیم.

۱۳۹۱ دی ۲۸, پنجشنبه

پیرهن عُثمون

خدایی کاری نداره من اینو پیرهن عُثمون کنم که دانشگاه به ما برای عیدی سال نو یه قاشق چوبیِ کره داده! ایناها مدارکش هم موجوده:
 

من فقط موندم این قاشق رو چرا انقدر به خودشون زحمت دادن که توی جعبه بذارن و زیرش هم پوشال بریزن.