بعد از حدود یک ماه متفاوت، امروز یک روز کاملا عادیه که با شیر و کورنفلکس شروع میشه. دیگه از چایی و شیر و نون و پنیر و مربا و عسل خبری نیست، و روز با یه صبحونه دم دستی کنار لبتاب شروع میشه. خونه ساکته و آشپزخونه هنوز آثار شام دیشب رو داره. در طول یک ماه گذشته، زندگی رنگ و بوی متفاوتی داشت. مامان اینجا بود و این اواخر هم بابا به جمعمون اضافه شده بود. اول که مامان اومد، روتینهای زندگی تغییر کرده بود و شاید این تغییر خیلی برام جذاب نبود اما بعدش لذتبخش شد، خیلی خیلی خیلی لذتبخش. همیشه یک نفر تو خونه بود که حواسش به همه چیز بود. هیچ وقت نفهمیدم چرا من و مامان انقدر الکی سر همه چیز با هم دعوامون میشه، سر چیزهای عجیب ناراحت میشیم و بحث میکنیم، سرچیزهایی که اونقدر مسخره است که حتی خودمون این جر و بحث رو باور نمیکنیم. الان که برگشتن، میشینم با خودم فکر میکنم که نباید بحث میکردم و میذاشتم همونی بشه که مامان میخواد اما واقعیت اینه که حتی اگه اون لحظات همین الان تکرار بشه باز هم اون بحثها هست. شاید یه حس مازوخیستی توی وجود من هست که اون بحث کردنها رو دوست داره. انگار که اون دعواها و بحثها هویت رابطه من با مامانه. دلم خیلی تنگ شده براشون، با وجود اینکه هنوز 24 ساعت نشده که نرفتن. کاش این دوریها نبود. کاش میشد که زندگیهای ما جور دیگه ای باشه.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر