به نظرم هر آدمی هرچقدر هم که مثبت و گوگوری باشه، یه وقتهایی برای خودش - و شاید بقیه - غیرقابل تحمل میشه. نمیدونم من چقدر غیرقابل تحمل هستم و دقیقا چه وقتهایی این اتفاق برام میفته اما شک ندارم که یکی از این مواقع، زمانهایی هست که ایران میرم. از همون ساعتهای اولیه ورود، انگار همه اش دارم روی یه لبه ای از استرس و عصبی بودن و فشار راه میرم که با هر تلنگری ممکنه آرامشم رو از دست بدم. نمیدونم واقعا دلیل این حالم چیه. سه هفته ایران بودم و عین این سه هفته رو همه اش استرس داشتم. استرسهای الکی! تا لحظه آخر که سوار هواپیما شدم این استرسها و فشارها باهام بود. گمونم خودم هم خیلی اوضاع رو برای خودم پیچیده میکنم، هی به این موضوع فکر میکنم که به هم ریختم و دست برقضا معمولا یه مریضی یا آلرژی یا یک سری اتفاقات احمقانه هم مزید بر علت میشه.
موقع برگشت وقتی سوار هواپیما شدم، انگار تازه وقت پیدا کردم که با آرامش فکر کنم این سه هفته چطور بوده. هی یادم اومد که چه چیزهایی رو فراموش کردم، به کیا میخواستم زنگ بزنم که یادم رفته و کیا رو میخواستم ببینم که نشده و ... از اون روزی که برگشتم هم هنوز تا حدی توی همون حس و حال هستم فقط نوعش عوض شده. حالا استرس کارهای عقب مونده ای رو دارم که برنامه ریزی کرده بودم در طول سفرم تو ایران انجام بدم و نشده (بگذریم که از اول هم خنده دار بود انتظار داشته باشم که اونجا بتونم کاری بکنم). امشب کنسرت استینگ بود و من همه اش در طول کنسرت، به کارهام فکر کردم و اینکه چطوری خودم رو به ددلاینها برسونم. کنسرت تموم شد و عملا من هیچی نفهمیدم. رسما هم پول بلیط و هم زمان کنسرت رو ریختم دور. یادم اومد تقریبا 2 سال پیش یه کتابی خونده بودم با عنوان "چگونگی شاد بودن"*. یک پیام مهم کتاب این بود که آدم باید در لحظه زندگی کنه تا شاد باشه. امروز توی راه برگشت از کنسرت یاد اون کتاب افتاده بودم و چیزی که خوندم و عمل نکردم. واقعا نگرانی از آینده، ناراحتی از گذشته و فکر کردن به اتفاقاتی که نیفتاده و شاید هرگز نیفته بدترین سم برای حال و اوضاع من بوده و هست. باید خیلی چیزها رو توی خودم عوض کنم، شاید یکی از مهمترینهاش همین باشه که در زمان حال و در همین لحظه زندگی کنم.
* The how of happiness