۱۳۹۳ بهمن ۲۵, شنبه

غیرقابل تحمل

به نظرم هر آدمی هرچقدر هم که مثبت و گوگوری باشه، یه وقتهایی برای خودش - و شاید بقیه - غیرقابل تحمل میشه. نمیدونم من چقدر غیرقابل تحمل هستم و دقیقا چه وقتهایی این اتفاق برام میفته اما شک ندارم که یکی از این مواقع، زمانهایی هست که ایران میرم. از همون ساعتهای اولیه ورود، انگار همه اش دارم روی یه لبه ای از استرس و عصبی بودن و فشار راه میرم که با هر تلنگری ممکنه آرامشم رو از دست بدم. نمیدونم واقعا دلیل این حالم چیه. سه هفته ایران بودم و عین این سه هفته رو همه اش استرس داشتم. استرسهای الکی! تا لحظه آخر که سوار هواپیما شدم این استرسها و فشارها باهام بود. گمونم خودم هم خیلی اوضاع رو برای خودم پیچیده میکنم، هی به این موضوع فکر میکنم که به هم ریختم و دست برقضا معمولا یه مریضی یا آلرژی یا یک سری اتفاقات احمقانه هم مزید بر علت میشه. 
موقع برگشت وقتی سوار هواپیما شدم، انگار تازه وقت پیدا کردم که با آرامش فکر کنم این سه هفته چطور بوده. هی یادم اومد که چه چیزهایی رو فراموش کردم، به کیا میخواستم زنگ بزنم که یادم رفته و کیا رو میخواستم ببینم که نشده و ... از اون روزی که برگشتم هم هنوز تا حدی توی همون حس و حال هستم فقط نوعش عوض شده. حالا استرس کارهای عقب مونده ای رو دارم که برنامه ریزی کرده بودم در طول سفرم تو ایران انجام بدم و نشده (بگذریم که از اول هم خنده دار بود انتظار داشته باشم که اونجا بتونم کاری بکنم). امشب کنسرت استینگ بود و من همه اش در طول کنسرت، به کارهام فکر کردم و اینکه چطوری خودم رو به ددلاینها برسونم. کنسرت تموم شد و عملا من هیچی نفهمیدم. رسما هم پول بلیط و هم زمان کنسرت رو ریختم دور. یادم اومد تقریبا 2 سال پیش یه کتابی خونده بودم با عنوان "چگونگی شاد بودن"*. یک پیام مهم کتاب این بود که آدم باید در لحظه زندگی کنه تا شاد باشه. امروز توی راه برگشت از کنسرت یاد اون کتاب افتاده بودم و چیزی که خوندم و عمل نکردم. واقعا نگرانی از آینده، ناراحتی از گذشته و فکر کردن به اتفاقاتی که نیفتاده و شاید هرگز نیفته بدترین سم برای حال و اوضاع من بوده و هست. باید خیلی چیزها رو توی خودم عوض کنم، شاید یکی از مهمترینهاش همین باشه که در زمان حال و در همین لحظه زندگی کنم.

* The how of happiness

۱۳۹۳ آذر ۱۱, سه‌شنبه

حکمتی درش بوده آیا؟

بالاخره پنجشنبه بلیط سفر ایران رو گرفتم. کلی ذوق کرده بودم از اینکه هورا بعد یه مدت طولانی میتونم این دفعه یه دل سیر دوستان و خانواده رو ببینم. اما یهویی شنبه صبح متوجه یه سری برداشت پول عجیب غریب و نامتعارف از حسابم شدم. هی گفتیم چی خریدیم و این صورتحساب چیه و ... اما بعد از پیگیری از بانک متوجه شدیم که ظاهرا اطلاعات کردیت کارت یه طوری دزده شده. حالا اینکه چطور شده که اینطوری شده، هنوز هم برامون معلوم نیست. شانس آوردیم یا خدا یار بود، خلاصه بانک جلوی اون برداشتها رو گرفت. اما این اتفاق عاملی شد که من به ترنزاکشن پرداخت پول بلیطم شک کنم. گفتم نکنه اصلا بلیط رو نخریدم و با بی دقتی فراوان اطلاعات کارت رو توی یه سایت فورج وارد کردم؟ این هم عاملی شد که برم و بلیطم رو توی سایت شرکت هواپیمایی چک کنم. اینجا بود که فهمیدم وااااااااااااااای چه بی دقتی ای کردم. تاریخ بلیط برگشتم یک ماه اشتباه بود! حالا از طرفی رِد تیکت گرفتم و به سادگی نمیشه تاریخ رو عوض کرد، و از طرف دیگه نمیتونم بیشتر ایران بمونم. خلاصه با قلبی مالامال از ناراحتی و البته عصبانیت از این بی دقتی، با شرکت هوایی تماس گرفتم و بلیط رو عوض کردم که البته همین تعویض کلی خرج گذاشت رو دستم :(
از دست خودم خیلی شاکی و عصبانی بودم، یه حسی وادارم کرد که بعد از مدتها برم وضو بگیرم و نماز بخونم. بعدش کلی آرومتر شده بودم. به نظرم همیشه این اصطلاح که "حتما درش حکمتی بوده" مضحک و بی معنی میومد. همیشه میگفتم (یا شاید هنوز هم میگم) که آدمها عادت دارن برای تسلی دادن دردشون، مشکلات زندگی رو یه طوری به حکمت خدا وصل کنن، درحالیکه هیچ حکمت و دلیلی در کار نیست. گاهی اوضاع زندگی فاکدآپ میشه، به همین سادگی. اما امروز یه لحظه ای بود که با خودم گفتم شاید حکمت اون مشکلات کردیت کارت و بعد هم این اشتباه ضایع توی بلیط، همین بوده که من بعد از قرنی سراغ خدا رو بگیرم. اون اتفاقاتی که افتاد و هزینه ای که تحمیل شد رو دوست ندارم، اما یه طورایی خوشحالم که عاملی شدند برای اینکه امروز با خدا حرف بزنم. خیلی وقت بود که با هم قهر بودیم. 

۱۳۹۳ مهر ۱۰, پنجشنبه

متحول میشویم :)

این هفته، هفته دست به کار شدن برای انجام هزار تا برنامه عقب افتاده بود. یهو همه کارهایی که میخواستم انجام بدم و نداده بودم رو شروع کردم. حالا خدا کنه همینطوری که یهو گازش رو گرفتم واسه جبران عقب افتاده ها، موتورم الکی از کار نیفته. دِرفت اول مقاله ام رو بعد از چند وقت عقب انداختن بالاخره تموم کردم و فرستادم برای اون یکی نویسنده که روش کار کنه. دارم سعی میکنم به طرز منطقی ای حجم کارهام رو کم کنم تا بتونم به همه شون درست برسم نه اینکه همه اش احساس کنم جا موندم. این مدت سعی کردم تا قبل از تموم شدن کارهای فعلی هیچ پروژه جدیدی رو شروع نکنم، فعلن که خوب پیش رفتم.
 تقریبا هزار سال بود که هی میخواستم برای بعضی از این کلاسهای دانشگاه که واسه استادها میذارن شرکت کنم، توی چند روز گذشته برنامه اونهایی که میخواستم رو درآوردم و اسم نوشتم که برم. خوبه هم چهارتا آدم دیگه رو میبینم که توی این دانشگاه جدید هستن (احتمالا) و هم اینکه یه مقدار از پشت میز پا میشم. جلسه اول کلاس سِرف رو هم بالاخره رزرو کردم. یکسال وقت داشتم که برم اما الان فقط سه ماه مونده که اکسپایر بشه. باید دقیق برای جلسه هاش برنامه ریزی کنم وگرنه حیف میشه و از کفم میره. البته زودترین زمانی که تونستم رزرو کنم واسه دو هفته دیگه است اما باز هم خوبه. آدم استرالیا باشه و بلد نباشه سِرف کنه، یعنی نصف زندگی اینجا رو نفهمیده. در ادامه همون مسئله سِرف و ورزش و اینا، این چند روز شروع کردم یه مقدار درست و سلامت غذا بخورم. کافئین کمتر، چای سبز بیشتر، جانک فود و شکلات کمتر، سبزیجات یه کم بیشتر. دیشب در یک اقدام انتحاری، یه بسته هویج و کرفس رو شستم و آماده کردم گذاشتم توی یخچال که بعدا به هوای سخت بودن هر دفعه شستن یه ساقه کرفس و هویج، بیخیال خوردنشون نشم. حالا هر بار میرم سر یخچال، ظرف کرفسها و هویجها رو میبینم و حال میکنم. چه ترکیب رنگ قشنگی هم دارن با هم!

پس نوشت: وقتی داشتم این پست رو مینوشتم، هرچی فکر کردم یادم نیومد سِرف کردن به فارسی چی میشد. گاهی حتی چیزهای ساده از ذهن آدم میپره اگر مدتی استفاده نشده باشن. دیشب قبل خواب یادم اومد که آهــــــــــــــا، میگفتیم موج سواری دیگه :) بعد احساس کردم چقدر بعضی واژه های فارسی که مدتهاست استفاده نکردم، به نظرم غریبه میرسن و این حس چقدر بده وقتی به عمق فاجعه فکر میکنی. 

۱۳۹۳ مرداد ۸, چهارشنبه

کار با حقوق مکفی لطفن

یا توی سیدنی کار پیدا کردن خیلی سخته یا من خیلی بدشانسم یا اگه شما یه خواننده مغرض باشی میگی سی وی من بده. در طول یک سال گذشته حتی یه پوزیشن کاملا مرتبط با حوزه کاری من توی دانشگاههای سیدنی باز نشده و من برای خالی نبودن عریضه برای چند تا پوزیشن دورادور مرتبط اپلای کردم که البته نگرفتمشون، وگرنه چرا داشتم اینها رو اینجا مینوشتم؟!
از بین همون چند تا پوزیشن غیرمرتبط، برای دوتاشون تا اون آخرِ آخر رفتم اما بعد از یه مدت یه ایمیل جنرال گرفتم که آفرین و تو خیلی خوب بودی و مرسی که اپلای کردی ولی "وی ریگرت تو اینفرم یو" که این پوزیشن رو نگرفتی. یکی از همین پوزیشنها رو دوست داشتم و تا چندتا مصاحبه هم جلو رفته بودم. انقدر مطمئن بودم میگیرمش که حتی یه آفِر رو رد کردم چون اون اوایل بود که داشتم دنبال کار میگشتم و مطمئن بودم خیلی زود بهترش رو پیدا میکنم.
تازه یه مقاله خونده بودم که کاری که دوست ندارید رو قبول نکنید و صبر کنید تا اونی که میخواید پیش بیاد. خلاصه کله ام داغ بود و فراموش کردم که بابا اونیکه این مقاله رو نوشته ، مخاطبش آدمهایی بودن که روال زندگی شون طبیعی و منطقیه نه امثال من که هیچ وقت هیچ منطق و عدالتی توی اتفاقات دور و برمون نبوده. خیلی مطمئن رفتم و گفتم مرسی که این پیشنهاد کاری رو دادید اما من فکر میکنم اگر اینجا کار کنم خیلی هَپی نخواهم بود. نه، با خودم چی فکر میکردم واقعا؟ این چی بود آخه من گفتم؟ "خیلی هپی نخواهم بود"؟؟؟ احتمالا فکر کرده بودم توی یه سریال یا فیلم هستم که از این جملات قشنگ میگی و بعد هم به رویاهات میرسی. یعنی شاهکار بودم واقعا. البته گفته باشم که اثر زغال خوب و دوست ناباب رو هم نباید دست کم گرفت. همون موقع با استاد راهنمای سابقم و یه همکار/رئیس قدیمی هم مشورت کردم و هر دو گفتن قبول کن اما با دوستم که مشورت کردم، اون هم مثل من رویاهای بزرگ داشت و گفت نـــــــــــه هدی صبر کن، یه جای بهتر از اینجا و یه شغل مرتبط تر پیدا میکنی. خلاصه اینکه گوش ندادم به حرف اون آدمهایی که به قول معروف دو تا پیرهن بیشتر پاره کرده بودن و با کله ای پر از باد و آرزوهای بزرگ اون شغل رو از دست دادم. حالا چند هفته پیش، رئیس اون دپارتمان رو دیدم که بهم آفر داده بودند و من خیلی ساده لوحانه رد کرده بودم. خیلی قیافه مظلوم به خودم گرفتم و گفتم راستی اون پوزیشن هنوز هست؟ از قرار معلوم هنوز هم به آدم جدید احتیاج دارن امـــــــــا بودجه ندارن :( آخه یکی نیست بگه الان چه وقتش بود که دولت استرالیا بودجه دانشگاهها رو کم کنه؟
اما تمام این ناکامی ها عاملی نمیشه که من از پا بیفتم، من اون شغلی که میخوام رو یه روزی از حلقوم یکی از این دانشگاهها میکشم بیرون. امروز هم یه جلسه داشتم با یکی از این پروفسور کله گنده ها، بعد جلسه هی یاد یه تیکه حرفهامون میفتم میگم خیلی خوب بود و بعد یاد یه تیکه میفتم میگه نــــه اونقدرها هم خوب نبود. خلاصه یعنی داغونما. این همه آدم خل و چل و با سی وی مزخرف رو دانشگاهها استخدام کردن حالا که به ما رسید، دولت زرتی میاد بودجه کم میکنه. خلاصه اینکه نیازمند کار خوب با حقوق مکفی هستیم.

۱۳۹۳ خرداد ۳۰, جمعه

حس خوبی دارم

1. این یکی دو روزه حس خوبی دارم. دیروز و امروز برای یه کار اداری رفته بودم چند تا سازمان وابسته به دولت. واقعا لذت بردم از برخورد خوبشون. حس خوبی داره وقتی یه آدم کارش رو درست انجام میده و نهایت تلاشش رو میکنه که شما رو کمک کنه. برای منی که توی ایران بزرگ شدم، این نوع برخورد خیلی به چشم میاد. هر تجربه کار اداری که توی ایران داشتم پر از اعصاب خردی و بدبختی بوده، آدمهایی که دوست دارند کارت رو انجام ندهند و اگر میشه هزار تا سنگ بندازند جلوی پات. انگار که اگر مشکل شما حل بشه، اونها چیزی رو از دست دادند!
2. امروز توی فیس بوک دیدم یکی از فروشگاههای زنجیره ای یه پروداکت ریکال (نمیدونم توی ایران بهش چی گفته میشه اما شاید بشه ترجمه اش کرد فراخوانی محصول) رو همخوان کرده برای نوعی اسباب بازی. چون ظاهرا توی طراحی این اسباب بازی بعضی قطعه ها ریسک جدا شدن دارن و ممکنه قورت دادنشون باعث مشکلی برای بچه ها بشه. حالا نه اینکه این اسباب بازی چیز گرون و خاصی باشه ها، نه، یه چیز خیلی خیلی معمولی. زندگی خارج از ایران پر از دلتنگی ها و سختیهای فراوان هست اما وقتی به گذشته نگاه میکنم میبینم که چقدر معادلات زندگیم فرق کرده. چقدر حس خوبیه که بدونی جایی زندگی میکنی که جون آدمها ارزش داره. نه اینکه اینجا مدینه فاضله باشه اما حداقل ارزش جون آدمها بیشتر از زادگاه منه. این چند سال خیلی چیزها تجربه کردم ولی لذت بخش ترینش این بود که میشه پلیس رو توی خیابون دید و حس امنیت پیدا کرد نه ترس.

۱۳۹۳ خرداد ۱۳, سه‌شنبه

روزنوشت 3 جون


خانوم گوگوش چند وقت پیش ویدئو کلیپی روی یکی از آهنگهاشون داشتن که بحث نگاههای متعصبانه خانواده های ایرانی به همجنسگرایی بچه هاشون رو نقد میکرد. این کلیپ جزو اولین موضعگیریهای صریح یکی از خواننده های ایرانی در این زمینه بود. مستقل از عقیده شخصی خودم، به نظرم کار ایشون ارزشمند بود که روی یکی از تبوهای جامعه ایرانی دست گذاشتن. بعد از دیدن اون کلیپ، ناخودآگاه گفتم بابا مشکلات بچه های همجنسگرا که سهله، هنوز که هنوزه رابطه دختر و پسر توی ایران یه ناهنچاری شدید حساب میشه. توی اون کلیپ، پدرِ دخترِ ایرانیِ همجنسگرا، دختر رو با پارتنرش توی خونه راه نمیده. تازه شاید به نوعی این پدر خیلی روشنفکرانه عمل کرده که واکنشش رو به همین حد محدود کرده، اون هم در شرایطی که هنوز هم توی ایران یه دختر ممکنه سرش بریده بشه چون دوست پسر داشته.

جریان اخیر دختر کنگاوری که پدرش سرش رو بریده، لحظه ای رهام نمیکنه. یک نفری توی فیس بوک همخوان کرده بود که پدری به خاطر فقر مالی و فرهنگی، دختر نوجوانش رو سر بردید. آیا واقعا مشکل از فقر مالی بوده؟ شاید بخشی از اون فقر فرهنگی به دلیل فقر مالی بوده باشه اما مسلما تعصبهای بیجا و بی اندازه، ارتباط مستقیمی با فقر مالی ندارند. آیا تعصب پدرها یا در نگاه وسیعتر مردهای خانواده های ایرانی ربط مستقیم به فقر مالی اونها داره؟ فکر میکنم درصد پدرهایی که به واقعیت دوست پسر داشتنِ دخترشون، روشنفکرانه نگاه میکنن یه چیزی کمتر از یک درصد باشه. البته من اطلاعاتم یه کم قدیمیه. شاید نسل نوجوان الان، مشکلات اینچنینی شون کمتر از زمان ما باشه. اما بی شک، هنوز جامعه ما خیلی فاصله داره تا بتونه واقعیت رابطه دختر و پسر رو بدون تعصب نگاه کنه. 

توی دوران نوجوانی، من همیشه جزئیات زندگیم رو راحت به خانواده میگفتم، خیلی کم بود چیزهایی که ازشون پنهان میکردم (هرچند که بالاخره یه چیزهایی بود). تا اینکه راجع به خودم و "م" باهاشون صحبت کردم. تا قبل از اون روز م رو میشناختن، چون طبق معمول راجع بهش قبلا توی خونه حرف زده بودم، مثل هر دوست خاص و عزیزی که توی زندگیم مهم و پررنگ بود. اما وقتی موضوع رابطه عاطفی و شخصی پیش اومد، همه چیز خیلی فرق کرد. دقیقا یادمه که پدرم توی یکی از بحثهامون بهم گفت "تو فکر کردی اینجا اروپاست که دست یه نفر رو بگیری و بیاری خونه و بگی این نامزدمه و منم خیلی خوشحال و راحت بپذیرمش؟". از خدا که پنهون نیست، از شما چه پنهون تا قبل صحبت کردن در مورد م، تصورم واقعا از حد روشنفکری پدرم یه چیزی توی همون حدود بود. همیشه فکر میکردم اصل مشکلم مامان باشه، ولی واقعیت رو دست کم گرفته بودم. من هنوز نفهمیده بودم که ما داریم تو ایران زندگی میکنیم و خیلی چیزها هست که تا سالها بعد هم به این راحتی ها نمیشه راجع بهشون حرف زد و عمل کرد. یک سری از محدودیتهای دخترها توی جامعه ما ربطی به سطح مالی و فرهنگی خانواده نداره، اون محدودیتها رسما تبدیل شدند به حداقلهایی که یه دختر باید به طور پیش فرض رعایت کنه. حالا سطح این حداقلها ممکنه متناسب با مقدار مذهبی یا سنتی بودن خانواده ها بالا و پایین بره اما در وجودشون شکی نیست.

* طرح از مانا نیستانی 

۱۳۹۳ خرداد ۱۱, یکشنبه

خوندن اونقدرها هم ساده نیست!

در طول چند سالی که خارج از ایران بودیم، هیچوقت دنبال رستوران ایرانی نگشتیم. شاید بتونم بگم حتی وقتی هم میدونستیم که رستوران ایرانی کجا هست، هیچ اشتیاقی بهش نداشتیم. نه به دلیل غربزدگی و خودباختگی فرهنگی و جدایی از ریشه ها و چرندیات اینچنینی. بلکه به دو دلیل عمده: (1) بیزینس دارهای ایرانی معمولا همون رفتارهای بد ایرانی رو اینجا هم تکرار میکنن، اینکه مثلا فکر میکنن دارن منت سر شما میذارن که یه رستورانی دارن تا شما بیاید و یه دوغ و کبابی بخورید، (2) کافیه توی یه جمع ایرانی قرار بگیرید، انقدر همه بهتون نگاه میکنن و حرکاتتون رو زیر نظر دارن که اون دو لقمه غذا کوفتتون میشه. اما برخلاف این دو نکته، مدتی هست که یه رستوران ایرانی پیدا کردیم پر از ایده های نو و مدیریت عالی. رستوران ایرانی رفتن برای من هیچ وقت به دلیل غذا نیست. به جز بعضی کبابها، بقیه غذاها رو میشه توی خونه درست کرد. همون کباب رو هم کمی باید حوصله به خرج داد، وگرنه درست کردنش غیرممکن نیست. 

این رستوران رو دوست دارم نه به دلیل کیفیت خوب غذاش، بلکه به دلیل انرژی مثبتی که همیشه بعد از اون دارم. صاحب رستوران یه خانوم 45-40 ساله است (اگر اشتباه نکنم) که حسابی توی رستوران فعاله. خودش میاد پای میز و باهاتون صحبت میکنه، حتی غذاها رو براتون سرو میکنه. انقدر با هر مشتری خودمونی و با انرژی ارتباط برقرار میکنه که آدم حتی دفعه اول هم احساس غریبگی نمیکنه. یه رستوران ایرانی که کلی مشتری غیر ایرانی داره، برنامه های مختلف برای روزهای مهم توی استرالیا داره، توی کار خیریه فعاله و به نظر من خیلی خیلی قشنگ داره غذاهای ایرانی رو پرزنت میکنه. خوراکهای یه کشور گاهی بهترین وسیله برای معرفی اون کشور هستن. قبول دارم که عشق، زبان مشترک تمام آدمهای دنیاست اما شاید بیراه نباشه اگه بگیم، شکم هم زبان مشترک مردم دنیاست، چه بسا حتی بیشتر از عشق :)

یکی از ایده های نوآورانه این رستوران، داشتن کارائوکه است. این بخش قضیه حتی کلی خوشمزه تر از غذاست! یه شب دوست داشتنی و پر انرژی. دیشب چندتا آهنگ انتخاب کردیم برای خوندن و فهمیدم که چقدر خوندن سخته. همون آهنگهای آبگوشتی که خواننده هاش رو مسخره میکنیم، کلی سخته خوندنشون!

۱۳۹۳ خرداد ۱۰, شنبه

قاعده بازی

در طول یک سال گذشته، مشغول پیدا کردن یه جای دائم یا حداقل تا حدودی دائم برای خودم توی دنیای آکادمیک اینجا بودم. همه چیز خیلی سختتر از اونچه بوده که تصورش رو میکردم. حتی یک درصد هم احتمال نمیدادم که انقدر رقابت شدید باشه و برای هر یه پوزیشن کوچولو اینهمه آدمهای خفن از هرگوشه دنیا اپلای کنن. رودرواسی که نداریم، همیشه یه آدم نی تیو به من الویت پیدا میکنه حتی اگه رزومه من خیلی ازش بهتر باشه . که البته گاهی چندان هم بی منطق نیست هرچند برای من دردناکه. تعداد پوزیشنهای مرتبطی که توی سیدنی در طول این یک سال آگهی شده، خیلی کم بوده که خودش باعث میشه هر یک مورد برای من خیلی مهم باشه و طبیعتا پر از استرس.
این روزها دارم برای یه گِرَنت اپلای میکنم. برای اینکه بتونم برای اون گرنت اپلای کنم، اولین قدم اینه که یک نفر توی دانشگاه گرنت دهنده باشه که کار من رو ساپورت کنه. چندین روز وقت گذاشتم تا بتونم کسی رو پیدا کنم که حتی اگه شده یه مقدار خیلی کمی هم حوزه کاری اش به من نزدیک باشه. متاسفانه (یا گاهی خوشبختانه) کسی رو پیدا نکردم که خیلی بتونم ربط مستقیم بین کار خودم و حوزه تخصصی اون پیدا کنم. نهایتا به هِد دو تا دانشکده ایمیل زدم که هم اکنون نیازمند یاری سبزتان هستیم و لطفا یک نفر با این حوزه کاری رو به من معرفی کنید. اولین جواب رو هِد دانشکده ساینس (اگر اشتباه نکنم میشه دقیقا معادل همون دانشکده علوم پایه توی ایران) داد که ما کسی رو توی این حوزه نداریم شرمنده، ضمنا رزومه ات رو نگاه کردم و امیدی نداشته باش که این گرنت خیلی رقابت بالایی داره و تو هنوز تعداد مقاله هات کافی نیست. خلاصه کلی حالم گرفته شد تا اینکه جواب نفر دوم رو گرفتم که هِد یکی از دپارتمانهای مهندسی بود. یک نفر رو معرفی کرده بود برای ساپورت کردن کارم، کلی تحویلم گرفته بود و به قول خودش اِسترانگی اِنکارِج کرده بود که اپلای کنم چون با توجه به رزومه ام شانسم بالاست! مقایسه این دو تا ایمیل برام خیلی جالب بود. ناخودآگاه یاد وقتی افتادم که توی ایران رئیس دانشگاهمون عوض شده بود. نفر قبلی اش یکی از اساتید مهندسی عمران بود و این رئیس جدید یکی از اساتید دانشکده علوم. دقیقا یادم نیست سر چه برنامه ای بود اما این رئیس دانشگاه جدید اومده بود برای سخنرانی توی یکی از مناسبتهای دپارتمان ما. شروع کرد راجع به رتبه دانشگاه و اهمیت مقاله های ما توی بالا بردن رتبه دانشگاه گفت و یه مقایسه ای کرد از تعداد مقالات دانشکده مهندسی و دانشکده علوم پایه. نمیدونم اون روز از چی ناراحت بود اما هی کوبید تو سر ما که بچه های علوم پایه پروداکتیو هستن و شماها باید تعداد مقاله هاتون رو بیشتر کنید. برای حساس نشون دادن قضیه مثال زد که امسال یکی از بچه های شیمی 117 تا مقاله چاپ کرده! (البته جا داشت اونجا یکی بهش یادآوری کنه که به قول معروف یه چیزی بگو که بگنجه!) خلاصه یکی از دوستهای من طاقت نیاورد و گفت که این مقایسه غلطیه، مثلا بچه های شیمی یه مقاله مینویسن راجع به ترکیب ماده آ و ب، بعد هم مقاله دوم راجع به آ و د. ما باید کلی کار کنیم برای هر مقاله و نمونه عملی داشته باشیم و این حرفها. غافل از اینکه این رئیس جدید دانشگاه خودش دکتری شیمی داشت! کلی شاکی شد و اون جلسه تبدیل شد به یه بحث احمقانه بین این طرفیا و اون طرفیا. واقعیت اینه که نه به اون شدتی که دوست من گفت، اما نرخ تولید مقاله همه جای دنیا توی علوم پایه بیشتره که خوب البته به دلیل تفاوت نوع کار اونها و علوم دیگه است. اما گاهی قضاوتهای ما بدون توجه به این فاکتور مهم و تفاوتهای ماهوی زمینه کارهاست. مقایسه دو تا ایمیلی که گرفتم، یک شاهد دیگه بود برای اینکه چقدر قوانین بازی برای آدمها و شرایط مختلف فرق داره و گاهی به دلیل این تفاوتها چقدر به اشتباه ممکنه قضاوت بشیم.

۱۳۹۳ خرداد ۷, چهارشنبه

روزنوشت 28 می

حدودا یک ساله که فقط کتاب انگلیسی دارم میخونم. اولین کتاب بلند انگیسی که خوندم رو دوستم پارسال برای عید بهم کادو داد. تا قبل از اون کتاب یه مقداری تردید داشتم که خوندن کتاب انگلیسی به همون اندازه فارسی بهم لذت میده. اما این کتاب دقیقا برعکس انتظارم رو ثابت کرد.
وقتی اول شروع کرده بودم به داستان انگلیسی خوندن، مهمترین مشوقم این بود که علاوه بر لذت داستان خوندن، زبانم رو هم دارم تقویت میکنم و خودم هم ببهتر میتونم بنویسم. اما گمونم خیلی این اثر محسوس نیست. آدم توی خوندن خیلی روانتر میشه اما توی صحبت کردن و نوشتن به نظرم اثر چندانی نداره. شاید هم داشته و خودم متوجه نشدم. اما به هرحال وقتی توی ذهنم با خودم حرف میزنم کلی بهتر از قبل هستم، تند و تند حرفهای جالب به ذهنم میرسه با کلماتی که قبلا کمتر استفاده میکردم، ولی دریغ از استفاده اونها زمان حرف زدن.
شاید این خواسته همه باشه که همونطوری که توی ذهنشون کلمات رو تند و تند پشت هم میگذارن، بتونن با همون سرعت هم به زبون بیارن. مشکل من اینه که ذهنم سریعتر از زبونم عمل میکنه. البته این موضوع چندان بیراه هم نیست. ما معمولا توی فارسی خیلی سریع حرف میزنیم و کلمات زیادی رو توی هر جمله استفاده میکنیم. بر همین اساس ذهن من هم عادت به تند فکر کردن و ردیف کردن کلمات پشت هم داره اما زبونم هنوز به این سرعت توی زبان انگلیسی عادت نداره. همینطوری میشه که یه کلماتی اونطوری که باید گفته نمیشن یا وقتی که زبون از ذهن عقب میفته، هول میشم. این رو حتی توی نوشتنم هم دیدم. گاهی وقتی متنی که نوشتم رو میخونم، میبینم یک سری کلمات واضح رو جا انداختم، کلماتی که به وضوح یادمه توی ذهنم در حین ساختن جمله بودن.

۱۳۹۳ فروردین ۷, پنجشنبه

راه رفتن کبک

دارم برای یه پوزیشن خیلی هیجان انگیز اپلای میکنم. نوع کار و تمرکز موضوعش رو خیلی دوست دارم و با توجه به جلسه ای که با هِد دپارتمان داشتم، به نظر میرسه که خیلی آدم جالب و خوبیه. در طول تمام سالهای عمرم هیچوقت با یه خانوم کار نکردم و تجربه کار کردن با یه خانوم موفق و مدیر خیلی میتونه مسیر و رفتار حرفه ای من رو تحت تاثیر قرار بده. کار کردن با آقایون همیشه باعث شده که بخشی از من به عنوان یک خانوم کمی تا قسمتی سرکوب بشه یا شاید بتونم بگم که یاد نگزفته باشم بروزش بدم. اما اگر موفق بشم و این پوریشن رو بگیرم، خیلی چیزها ممکنه فرق کنه. 
آدمی هستم که خیلی خودم رو بروز نمیدم و قابلیتهام رو به قول معروف توی چشم طرف مقابل نمیکنم، این به نوعی میتونه یه ضعف باشه، خصوصا وقتی آدم میخواد برای اولین بار خودش رو معرفی کنه. مدتی بود که داشتم سعی میکردم خودم نباشم و رفتار و منش آدمهایی رو تقلید کنم که بسیار بیشتر از اونی که هستند خودشون رو نمایش میدن. اما دارم به این نتیجه میرسم که این کار شدنی نیست. هر آدمی مسیر موفقیت خودش رو داره، شاید من باید مسیر آهسته و پیوسته رو برم تا موفق باشم، همون مسیری که تا حالا پیش گرفتم، تلاش و تلاش و تلاش. من با حرف زدن و شعار دادن و نمایش دادن چیزی که باور ندارم هستم، نمیتونم کار خودم رو پیش ببرم. تلاش برای اینکه خودم نباشم، فقط اوضاع رو سختتر میکنه. به قول معروف نباید بخوام راه رفتن کبک رو یاد بگیرم که ممکنه راه رفتن خودم رو هم فراموش کنم. کلا اوضاع سخت و پیچیده ایه. امیدم به خداست تا تلاشهام نتیجه بده.